یادداشت مها
1403/10/5
گالا، من هم گاهی دوست داشتم یک سگ باشم. گاهی حس میکنم خیلی خستهام و تحمل بار “بودن” زیادی سنگینه برام. بعد انگار که جدی جدی یک وزنی داشته باشه، حس میکنم قلبم درد میکنه و گلویم فشرده شده. این جور وقتها گریه ناجی منه و فکر به بودن یک وجودی خیلی خیلی عظیمتر از خودم، وجودی که در مقابلش هیچم و میتواند من را در آغوش بگیرد، طوری که کاملاً محیط بشود به همهی وجودم و من احساس امنیت کنم؛ که اشکالی ندارد که من “نشدم” ، که فکر کنم شاید اصلاً قضیه “من” نبودم، شاید معنا دربارهی “ما “ باشد و هر کس با اندکی “شدن” ، کافی باشد، حتی کافیتر از کافی. که اصلاً “شدن” دقیقاً یعنی چی؟ گالا، من هم گاهی فکرهای عجیب غریب میکنم، اونقدر که حتی نمیدونم چطوری توصیف کنمشون چه برسد بخواهم برای بقیه توضیح بدهم. گالا، من هم در عین اینکه تنهایی را دوست دارم و باهاش راحتم، نمیدونم چرا گاهی اینقدر دلم میخواهد صحبت کنم با کسی، حتی اگر ندونم چطوری فکرهایم را توضیح بدهم.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.