یادداشت فَرزَند اَرشَد میازاکی

        گاهی والدین بی‌آنکه بدانند به جای بال قفس می‌سازند؛ قفسی از «بایدها» و «نبایدها»، از آرزوهایی که به اجبار رنگ می‌بازند و خاموش می‌شوند.انجمن شاعران مرده درد این قفس را نجوا می‌کند، نجوا از فرزندانی که هنوز نفس می‌کشند اما روحشان هر روز یک‌تنه می‌میرد.
این کتاب پرده را کنار می‌زند و می‌گذارد زخم کهنه‌ای را ببینی: زخم فرزندانی که قربانی رؤیاهای نزیسته‌ٔ والدین می‌شوند.پدر و مادرهایی که به اسم عشق، قفسی طلایی می‌سازند و روح کودکشان را در آن به بند می‌کشند؛ قفسی که در آن صدای خنده خاموش می‌شود، نور چشم‌ها می‌میرد و رویاها مثل پرنده‌ های کوچک یکی‌ یکی جان می‌دهند :)
وقتی کتاب به پایان رسید، گویی سنگینی آسمان بر شانه‌هایم افتاده بود.غمی عجیب گلویم را فشرد و ساعت‌ها در سکوت نشستم.ذهنم پر شد از چهره‌ هایی آشنا؛ انسان‌هایی که می‌شناختم و می‌دانستم در دلشان چه آتشی از آرزو خاکستر شده است..‌.
      
123

28

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.