یادداشت صَعوِه
1403/4/23
4.1
152
تمیز. تمیز و لطیف. شاید زیادی لطیف؛ اما کی گفته حتما نیازه زندگی واقعی رو با تموم سیاهی هاش بذاریم تو کتابا؟ یادمه این کتاب رو برای مسابقه خندوانه گرفته بودم. فکر کنم ۱۳ سالم بود و خب هیچی نمی فهمیدم از این کتاب. نه آدماش؛ نه حساش؛ نه مکان هاش. مثل این بود که به نوزاد شکلات بدی. «عسل؛ بانوی آذری» رو می شناسم چون نیمی از خاطراتم با مردم آذری گذشته. عسل زنیه که در مادر؛ خاله ها؛ دختر خاله ها و زنان کوچه و خیابون تبریز دیدم. نه کامل؛ اما اون سر بالا گرفتن ها؛ رهایی ها؛ نترسیدن ها و «فریاد» عاشقانه ای که گیله مرد عوضش زمزمه می خواست رو خوب می شناسم. انقدر ایرانی بود؛ و انقدر توصیفات شیرین بود که حتی لحظه ای تلخی نچشیدم. حتی با وجود کمی خاطره گویی از «مغول ها» و آزارشون؛ بازم شیرین شیرین بود کتاب. اما! به قول عسل؛ گیله مرد خیلی تکراری حرف می زد. همش تکرار تکرار. و بله عسل! منم از دست تکرار های شاعرانهٔ شوهرت کلافه می شدم:)) دوم اینکه بی زمانی گاهی آزار می داد ذهن منو. واقعا خیلی کم بود این آزار اما حضور داشت. سوم: گیله مرد؛ واقعا دلم می خواست زنده بودی و ازت می پرسیدم تو که انقدر راحت می گی کی عاشقه و کی نیست؛ این قاطعیتت رو از کجا پیدا کردی؟ اینکه نویسنده ها و خواننده ها و بچه ها هیچ وقت عاشق نمی شن؛ اینکه عشق فقط یه باره و بس و اگه کسی چیزی جز این بگه دروغ گفته...دلم می خواست می فهمیدم چطور انقدر محکم دربارش حرف زدی. اما واقعا ایرانیِ لطیف زیبا یعنی این. با تشکر از گیله مرد کوچک اندام و بانوی آذریش:))
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.