یادداشت روژان صادقی
1403/3/19
من میمیرم برای رمانهای معاصر ایرانی. برای ماجراهاشون، شخصیتهای گند دماغشون و فضاسازیهاشون که اکثرا ماجراهای یک شب سرد و زمستانی تو تهران رو به تصویر میکشن. من خود خود این رمانهام. داستانهای زندگی من تو همین شهرها اتفاق افتادن و آدمهای مهم زندگی من هم دقیقا همین شخصیتهای گند دماغ هستن. و برای همین من میمیرم برای رمانهای معاصر ایرانی. «شب ممکن» کاری رو با من و احساساتم کرد که خیلی وقت بود رمانها و کتابها نتونستن بودن باهام بکنند. روی یک جاهایی دست گذاشت که من فکر میکردم وجود ندارند. کاری کرد آدمهای زندگیم که شبیه شخصیتهای داستان هستن، تو وجودم تهنشین بشن. و چی از این بهتر که این محتوای تکراری رو تو یک فرم بدیع گنجونده بود. فرمی که تو رو تا صفحهی آخر میکشوند و درگیرت میکرد. خلاصه که آقای شهسواری من دست روی شونهی شما میزنم و لپتون رو یک ماچ معنوی میکنم که اشک من رو بعد مدتها اینجوری در آوردید.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.