یادداشت پیمان قیصری
3 روز پیش
کتاب رستم و اسفندیار در شاهنامه از دکتر محمدعلی اسلامی ندوشن یکی دیگه از کتابهایی هست که به شرح و تفسیر و توضیح خط فکری شخصیتها و چگونگی وقوع داستان این روایت پرداخته. شاید حدود نیمی از توضیح و تفاسیر با بقیهی کتابها از دیگر نویسندگان شبیه باشه و تکراری اما همچنان مطالب نو و جدیدی برای خوانش وجود داره. مثلاً در کتاب مقدمهی رستم و اسفندیار دیدیم که نظر آقای مسکوب در مورد اینکه گشتاسب رستم رو انسانی نافرمان میدونه، اینه که کاملاً اشتباه میکنه و دروغ میگه، اما اینجا یه وجه دیگه از داستان مورد توجه قرار گرفته و دکتر ندوشن اعتقاد داره: رستم به شهریاری که گشتاسب باشد اعتقاد ندارد و برای او احترام قائل نیست. این امر چند علت دارد. یکی خانوادگی است، از همان آغاز، او و پدرش زال با پادشاهی لهراسب موافقت نداشتهاند و بدینگونه نقار و سردیای بین دو خانواده پدید آمده که هنوز باقی است. دوم آنکه گشتاسب در شاهنامه از نظر کسی چون رستم، شخصیت قابل احترامی نیست؛ تنها افتخارش گسترش دین بهی است که آن هم به او وابستگی چندانی نداشته؛ قهرمانش اسفندیار بوده است و شهیدش زریر. علاوه بر آن، مردی است که به قولش چندان پایبند نیست و در حسن نیتش شک است. با آنکه تا آن روز سه بار وعدهی واگذاری سلطنت به پسر داده، هر بار آن را زیر پا نهاده و حال آنکه خود با زمینه چینی آن را از پدرش گرفته بوده، اکنون هم برای آنکه چند صباحی بیشتر پادشاهی کرده باشد او را به زوالگاه زابل روانه کرده است... اتهام گشتاسب بر رستم که میگوید از آئین بندگی گشته است، تا حدی درست است، در تمام دورهی لهراسبیها رستم به پایتخت نرفته است. در دو جنگ بزرگ که بین ایران و توران جریان یافته، برخلاف گذشته شرکت نجسته؛ حتی زمانی که پادشاه در محاصرهی تورانی هاست هیچ کس به فکر نمیافتد که از رستم کمک بخواهد. این رفتار را اگر اسمش را تمرد نگذاریم، لااقل باید بگوییم که حاکی از تحقیر و بی اعتنایی است، اما حرف در این است که چرا در طی این مدت دراز کسی به فکر حسابرسی از رستم نیفتاده بود؟ چرا زمانی گشتاسب به یاد میآورد که رستم را باید به جای خود نشاند که اسفندیار برای پادشاهی اتمام حجت کرده و جاماسب هم مرگ او را در زابلستان دیده است؟ تا آن روز حریم جهان پهلوان نگاه داشته شده بود و حتی دیدیم که پیش از آن، گشتاسب رفت و دو سالی مهمان او شد و نه کسی از کسی گلهای داشت و نه حرفی از کم خدمتی به میان آمد یک مورد خیلی جالب در کتاب در بخشی که در مورد شخصیت رستم بحث میشه، مقایسهی رستم با یک شخصیت اسطورهای دیگه ست: پرومتئوس، چنانکه میدانیم یکی از ایزدان سرکش(تیتان) یونانی است که بنا به اساطیر، با زئوس، خدای خدایان اختلاف پیدا میکند و به فرمان او بر قلهی کوه قفقاز به زنجیر کشیده میشود و برای آنکه عذابی بیپایان بیابد، عقابی از جانب زئوس مأمور میشود تا روزانه از جگر او خوراک کند، و این جگر هر روز به حال اول باز میگردد. سرانجام هراکلس، پهلوان یونانی، عقاب را با تیر میکشد و او را نجات میبخشد. گناه پرومتئوس از نظر زئوس این بوده که آتش را از خدایان ربوده و در اختیار آدمیان گذارده، و از این طریق امکان پایهگذاری اکتشافها و فنون و تمدن را به آنان داده و بر اثر آن، مردم خاکی را از گوش شنوا و چشم بینا و شعور برخوردار داشته و عارف نیک و بد کرده، همان کاری که میوهی منهی بهشت در روایات سامی انجام داده است. افسانهی پرومتئوس موضوع یکی از تراژدیهای ایسخیلوس، به نام پرومتئوس دربند، قرار گرفته است که ما در اینجا در تطبیق با رستم و اسفندیار به چند مورد آن اشاره میکنیم. نخستین وجه شباهت میان رستم و پرومتئوس این است که هر دو در مقابل بزرگترین قدرت زمان مقاومت میورزند یکی در برابر پادشاه پادشاهان و دیگری در برابر خدای خدایان. مقاومت برای آن است که قدرتها از آن دو توقع ناروا داشتهاند. گشتاسب، رستم را گناهکار میشناسد که از «آرایش بندگی گشته است» و راه خودسری در پیش گرفته و برای مجازات از او میخواهد که دست به بند بدهد و آزادی خود را به اسارت تبدیل کند. زئوس، پرومتئوس را گناهکار میشناسد که «میرندگان» را در امتیازهایی که خاص خدایان بوده سهیم کرده و آنها را از جهل و درماندگی رهانیده. پرومتئوس با آنکه خود از خانواده ایزدان است، به صف آدمیان میپیوندد و هوادار آنها میگردد؛ همانگونه که رستم، با آنکه وابسته به طبقهی فرمانروایان است نمایندهی مردم میشود و آزادی و اسارت او به منزله آزادی و اسارت آنان قرار میگیرد. سلاح رستم در برابر قدرت پادشاه که از طریق رویینتنی و جوانی و نیروی اسفندیار ابراز میگردد، زور و فرّ اوست؛ به اضافهی همکاری سیمرغ که (تعبیه گز) را در برابر طلسم اسفندیار به او میآموزد. سلاح پرومتئوس، راز به زیر افکنده شدن زئوس است؛ اگر این راز بر خدای خدایان آشکار گردد، او خواهد توانست که به موقع از سقوط خود جلو گیرد. چهار نیرو در برابر هم ایستادهاند: گشتاسب + اسفندیار؛ برخوردار از فر شاهنشاهی و تأیید دین و رویین تنی. رستم + سیمرغ؛ برخوردار از فر پهلوانی و راز گز زئوس؛ برخوردار از قدرت یزدانی و فرمانروایی بر عناصر طبیعت پرومتئوس؛ برخوردار از خصیصه بیمرگی و دانستن راز زوال زئوس زئوس و گشتاسب هر دو در کیفر دادن به معترضان دستخوش ناسپاسی هستند. در مورد رویینتن بودن اسفندیار در دیگر کتابها خیلی کم صحبت شده مثلاً در مقدمهی رستم و اسفندیار کمتر از یک صفحه به این موضوع پرداخته، اما اینجا خیلی مفصلتر راجع به این قضیه صحبت شده که برای من جالب بود. در ادبیات جهان این خصیصه (رویینتن بودن) به چند قهرمان نسبت داده شده است که برای روشنتر شدن موضوع از سه تن آنها یاد میکنیم، تا آنگاه به اسفندیار برسیم: نخست آخیلوس یونانی، وی از همه قدیمتر و نامورتر است. به روایت اساطیر آخیلوس به دست مادرش که جزو ایزدان بود در آب رودخانه استیکس غوطه ور گردید و رویینتن شد. تنها یک نقطه از تنش گزند پذیر ماند و آن پاشنهی پایش بود که چون مادر او را بدان گرفته و در آب غوطه داده بود، آب به محل تماس انگشتش راه نیافته بود. گذشته از این، آخیلوس جوشن نفوذ ناپذیری داشت که ساختهی دست وولکن، پروردگار آتش و فلزها بود. این زره را نیز مادرش به او هدیه کرده بود. آخیلوس، چنان که میدانیم، بزرگترین پهلوان جنگ تروا است و زندگی کوتاه و افتخار آمیزش سرانجام بر اثر تیری که از دست پاریس بر پاشنهی پایش (که نقطه آسیب پذیر اوست) میخورد، به سر میرسد. دوم زیگفرید، زیگفرید قهرمان حماسهی نیبلونگن است. نحوهی رویینتنی او آن است که اژدهای سهمگینی را میکشد و تن خود را در خونش غوطهور میکند. پوست بدنش در تماس با این خون چنان سخت میشود که دیگر هیچ سلاحی بر آن کارگر نیست. او نیز تنها یک نقطه از تنش گزند پذیر میماند، و آن موضعی است میان دو شانه اش که هنگام شستشو در خون، برگی از درخت زیزفون افتاده و آن را پوشانیده بود. سرانجام هم بر اثر ضربهای بر همین نقطه هلاک میگردد. سوم بالدر، بالدر در اساطیر اسکاندیناوی پروردگار روشنایی است و سرگذشتش در افسانههای کهن ایسلندی به نام ادا آمده است. خلاصهی داستان این است: بالدر پسر اودین است که خدای خدایان اسکاندیناوی است. جوانی است که در میان جاودانیان از او مهربانتر محبوبتر و فرزانه تر کسی نیست. شبی خوابی میبیند که گواهی مرگ نزدیک او را در خود دارد. پس از این خواب همهی ایزدان، انجمن میکنند تا برای در امان نگه داشتن او از مرگ چارهای بیندیشند. سرانجام بانوخدای فریگا دست به کار میشود و از آتش و آب و همهی فلزات و سنگها و خاک و درختان و بیماریها و زهرها و پرندگان و خزندگان و چرندگان پیمان میستاند که به او آسیب نرسانند. پس از این پیمان، بالدر گزند ناپذیر و رویینتن میشود و چون چنین است، خدایان او را وسیلهی سرگرمی خود قرار میدهند؛ بدین معنی که گاهگاه در میانش میگیرند و بعضی به سویش تیر میافکنند، برخی سنگ و یا ضربههای دیگر، بی آنکه کمترین آسیبی به او برسد. تنها در این میان یک تن به نام لوکی که ایزد بدکارهای است از رویینتنی بالدر ناخشنود است. وی روزی در هیئت پیرزنی به نزد فریگا میرود و از او میپرسد که آیا همهی آفریدگان و اشیاء سوگند خوردهاند که مصونیت بالدر را محترم شمارند؟ بانو خدای جواب می دهد: آری فقط یک گیاه است به نام دیق که در شرق والهال میروید، این نهال که خیلی جوان بود نیازی به سوگند دادنش ندیدم. کولی پس از شنیدن این حرف میرود و شاخهای از دبق را میبرد و به جمع ایزدان میپیوندد. آنگاه به هاتر که ایزدی نابیناست و خارج از حلقه ایزدان ایستاده، نزدیک میشود و میپرسد: تو چرا در سرگرمی خدایان شرکت نمیکنی و چیزی به سوی بالدر نمیافکنی؟ او جواب میدهد: اولاً برای آنکه چشمم نمیبیند و ثانیاً برای آنکه چیزی در دست ندارم. کولی میگوید تو هم همرنگ جماعت شو، من الآن دست تو را به جانب او راهنمایی میکنم. این شاخه را بگیر و رها کن این را میگوید و شاخهی دبق را در دستش مینهد و او آن را در همان جهتی که کولی برای او هدف گیری کرده است، میافکند. شاخه بر تن بالدر فرو میآید، آن را میشکافد و او را از پای در میآورد. در این سه تن چند وجه مشترک میبینیم ۱- هر سه از برازندگی و برجستگی خاص برخوردارند؛ به این قیاس، کسانی از موهبت رویینتنی نصیب میبرند که واجد صفات خوب صوری و معنوی باشند. ۲- هر سه جواناند و برعکس آنچه انتظار میرود عمری کوتاه دارند. ۳- دو تن از سه تن از فر یزدانی بهرهور اند و با عالم بالا ارتباطی دارند. تنها زیگفرید از این اصل مستثنی است. او نیز همهچیز دان است و از نیرویی سحرآمیز نصیب دارد، او را زرهی است که نفوذناپذیر است مانند زره اخیلوس؛ جامهی دیگری هم دارد که چون بپوشد از چشمها ناپدید میماند و زورش دوازده برابر میگردد ۴- دو تن از سه تن نقطهی معینی از تنشان زخم پذیر است، فقط بالدر مرگش بسته به ضربت شاخه درخت خاصی است. اسفندیار شاهنامه در این خصایص با آنها مشترک است برازندگی، جوانمرگی، برخورداری از فر یزدانی و گزند پذیر بودن با گیاه خاصی.... اسفندیار چگونه رویینتن شد؟ در زراتشتنامه که روایت خود را از مأخذ کهنتری گرفته است، چنین آمده که زرتشت پیامبر چهار ماده متبرک به چهار تن داد تا هر یک را از موهبت خاصی برخوردار دارد: شراب به گشتاسب که چشمانش را به روی جهان دیگر و مینو میگشود. بوی (گل) به جاماسب که او را از دانایی و روشنبینی بهرهمند میداشت. انار به اسفندیار که او را رویینتن میکرد. جامی شیر به پشوتن که او را زندگی جاودانی میبخشید. و آخرین بحث کتاب در قسمت شرح و تفسیرات، راجع به تیرههای سهگانهی فکر هست: ۱- تیره رستمی: رستم، نمایندهی «نام» قرار میگیرد. نزد او هرچه هست و نیست به نام باز میگردد. بی آن زندگی ارزش زیستن ندارد و باید از آن دفاع کرد، ولو به بهای بزرگترین گذشتها. نام و بینامی به تعبیر دیگر عبارت است از زندگانی با آرمان و بی آرمان. ۲- تیره اسفندیاری فکر: دارای دو خصوصیت است، یکی به کار بردن دین برای برخورداری از دنیا و دیگری ناهمسازی وسیله و هدف. این شاهزاده که از صفای روح بیبهره نیست، از بزرگی روح بیبهره هست، بنابراین اسیر جاه طلبی است و قدمی بر نمیدارد مگر آن که گامی به تاج و تخت نزدیکترش کند. پدرش که خوب او را شناخته، در ازای هر مأموریت خطرناک که از او میخواهد، وعده پادشاهی به او میدهد. حتی کمر بستنش برای رواج دین بهی بی چشمداشت نیست. اندیشه اسفندیاری از اعتقاد قوت میگیرد لیکن این اعتقاد نباید طوری باشد که خار راه آرزو بشود، برعکس باید آن را در پناه خود گیرد و مهر مشروعیت بر آن بزند. ۳۔ تیره گشتاسبی فکر: گشتاسب، نمایندهی تیرهی فکر بی قلبهاست، و اینان کسانی هستند که باید خواست و خواهششان بر کرسی نشانده شود از هر راه و به هر قیمت که شد، شده. گذشته از رفتارش با اسفندیار سوابق دیگر نیز نشان میدهد که گشتاسب یکی از آن طبایعی است که عاطفه را به آسانی در پای میل قربانی میکنند، پدر در نظر او زمانی پدر است که پادشاهی را به او واگذارد و پسر زمانی پسر که از او پادشاهی نخواهد. حتی در روایت دینی زراتشتنامه وی دین بهی را نمیپذیرد مگر به طمع کسب مواهب این جهانی و آن جهانی. از زرتشت میخواهد که با اعطا چهار موهبت به او، که عبارت باشند از نشان دادن جای او به او در بهشت و رویینتنی و آگاهی بر مغیبات و عمر جاویدان، معجزه خود را آشکار کند. با درخواست این چهار چیز در واقع میخواهد موجودی بشود فناناپذیر، برتر از همه، لا ينقطع غرق در لذت و سپس صدرنشین بهشت. چنین کسی که تفکرش حاکی از آز بی انتهاست، البته حاضر نیست که تا زنده است کس دیگری را ولو فرزندش باشد بر اریکه فرمانروایی ببیند. و در نهایت در نیمهی دوم کتاب خود داستان به نظم از شاهنامهی فردوسی عیناً تکرار شده. کتاب بسیار قابل توجه و قابل تاملی هست
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.