یادداشت Soli
1404/4/14
من هرچی بیشتر کتاب درمورد خشونت خانگی میخونم، بیشتر گیج میشم. واقعا خدا رو شکر میکنم که جای سلست نیستم، چون اگر من بودم نمیدونستم باید چه خاکی تو سرم بریزم. :/ کتاب جالبی بود، من ازش خوشم اومد. روان هم بود و سریع جلو رفت. مدل نگارش کتاب رو هم خیلی دوست داشتم، و واقعا آرزو کردم که ایکاش فیلمش رو ندیده بودم تا لااقل غافلگیر میشدم. اما بازم با وجود اینکه میدونستم قراره چه اتفاقی بیفته، خوندنش خستهم نکرد. شخصیتی که اصلا و ابدا درکش نمیکردم، ابیگیل بود! آخه این دختر چرا این مدلی بود؟ درسته، بالاخره هرکس با پدر و مادرش مشکلاتی داره و گاهی آزارشون میده و بدقلقی میکنه و اینجور چیزا، اما این دیگه واقعا زیادهروی بود! تو این موضوع خاص، حق رو به مدلین میدادم که ناراحت بشه. فکر کن، پنج سال تک و تنها بار بزرگ کردن یه بچه رو به دوش بکشی و تهش همون بچه یه روز بیاد بگه من میخوام برم پیش بابا، همون بابایی که وقتی نوزاد بودم فقط یه نگاه بهم انداخت ووسایلش رو جمع کرد و رفت. درسته که تا آخر کتاب به کمی تعادل رسید رفتاراش، اما همچنان برای من غیرقابل درک و نابخشودنی بود. (حالا نه که خودم یه قدیسم و خیلی خوبم و هیچکسی رو اذیت نمیکنم، مخصوصا پدر و مادرم رو!)
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.