یادداشت

پوتین های مریم: خاطرات مریم امجدی
        پوتین‌های مریم 


اسم جنگ که می‌آید دلم آشوب می‌شود. انگار تکه گوشت رگ پیچ شده‌ی قلبم را می‌‌کَنند و می‌اندازند روی بَلَمی کوچک. بعد وِلش می‌کنند روی شط بی‌تاب و بمب خورده‌ی آبادان. فوج به فوج ماهی‌ زخمی از میانه‌اش دُم می‌زنند روی موج‌ها و قطره‌های خونشان می‌چکد روی افکارم.
دلم پیچ می‌خورد از افکارم. 
نسل جنگ ندیده‌‌ایم ما، توی خاطرات جنگ می‌چرخیم. حماسه‌ها را می‌خوانیم. شب عملیات ندیده‌ایم. تصور مبهمی از سیاهه‌ی دودِ خمپاره‌ها و ولوله‌ی خمسه‌خمسه‌ها داریم. اما هربار که از فضای خون آلود آن زمان می‌شنویم با خودمان فکر می‌کنیم چقدر جوان‌هایمان نترس بودند. چقدر شجاع بودند. چقدر تحسین برانگیز بودند!
هفده_هجده‌ساله‌ها‌ی با شهامت، آدم‌ را متحیر می‌کنند و پر افتخار. مثل سیده‌ مریم امجدی. 
دختر هفده‌ساله‌ایی که اسلحه‌ی ژ ث دو خشابه توی دستش داشت و یک کلت رول‌ور روی کمرش بسته بود. کمک‌کار توپ صد و شش بود و پا به پای مردان، برای آزادی خرمشهر تا خط مقدم پیش رفته بود. 
از دیروز دارم به مریم فکر می‌کنم و یک کلمه توی سرم تکان می‌خورد؛ ایمان! 
و حجم انبوهی از جملات را با خودش می‌آورد. ایمان!
وقتی بنشینی پای خاطرات رزمنده‌ها، ابرهای سیاهی که دود ترکش‌ها پهن کرده بود روی شهر را می‌بینی.
روشنای نورانی ایمان را هم می‌بینی که از دل‌ رزمنده‌های خاکی می‌آمد بیرون و خط سیاهی را می‌شکست. 
و این نور مقدس، این نور راهگشای به یادگار مانده از سرخی خونشان که هنوز هم دست می‌گیرد و پیش می‌برد.
دوباره زمزمه می‌کنم: "ایمان!" و کشتی دلم آرام پهلو می‌گیر روی ساحلش.
نسل بی باک از مرگیم ما. نسلی هستیم که زمزمه می‌کند:" رقص اندر خون خود مردان کنند..." 

سیده مریم‌ جان برای ما دعا کن. شهیده مریم دستش برای کمک بازتر است.


      
28

5

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.