یادداشت ارغوان میرزایی

        مرگ ایوان ایلیچ؛ حکایت تلخ بیداری در آستانه مرگ✨

زندگی‌ای که می‌گذرانیم، واقعا از آن ماست؟ یا فقط نقشی است که جامعه بر دوشمان گذاشته و ما بی‌آنکه بفهمیم، آن را بازی می‌کنیم؟ لئو تولستوی در مرگ ایوان ایلیچ، آینه‌ای را مقابل ما می‌گیرد و نشان می‌دهد که چگونه می‌توان عمری را در «زندگی معمولی» سپری کرد، بی‌آنکه حقیقتا زنده بود.
ایوان ایلیچ، مردی موفق در ظاهر، اما تهی از معنا در باطن، درگیر بیماری می‌شود که چیزی فراتر از جسمش را می‌خورد: توهم زندگی‌ای که ساخته بود. او همیشه فکر می‌کرد مسیر درستی را طی کرده -شغل مناسب، خانواده و احترام اجتماعی- اما حالا در لحظات آخر، دردی کهنه‌تر از بیماری، جانش را می‌فشارد؛ زندگی‌ای که اصلا زندگی نبود.
در دل این داستان کوتاه اما عمیق، تولستوی حقیقتی را فریاد می‌زند که بسیاری تا لحظه مرگ از آن غافل‌اند: چیزی دردناک‌تر از مردن، زندگی است که بیهوده تلف شده باشد. لحظه‌ای که ایوان ایلیچ درمی‌یابد هرآنچه ساخته، توخالی بوده، سنگین‌تر از لحظه‌ی مرگ اوست. همسرش، دوستانش و همکارانش همه به زندگی خود ادامه می‌دهند، گویی مرگ او حادثه‌ای پیش‌پاافتاده است. اما در این میان، تنها کسی که مهربانانه کنارش می‌ماند، یک خدمتکار ساده است؛ نمادی از سادگی و صداقت، چیزی که خود ایوان در تمام زندگی‌اش از آن گریخته بود.

📍منتقدان مرگ ایوان ایلیچ را یکی از فلسفی‌ترین آثار تولستوی می‌دانند که مستقیما به مسئله‌ی هراس از مرگ و جست‌و‌جوی معنا در زندگی می‌پردازد. برخی این کتاب را یک هشدار می‌دانند: چگونه. زندگی کنیم که در پایان، از آنچه بودیم شرمنده نباشیم؟ از سوی دیگر، این داستان نقدی تند بر زندگی بورژوایی و ارزش‌های سطحی جامعه است؛ جایی که «موفقیت» چیزی جز تظاهر به خوشبختی نیست.

در نهایت، سوالی که این کتاب دز ذهنمان حک می‌کند:
اگر امروز بمیریم، آیا واقعا زیسته‌ایم؟ آیا می‌توانیم بگوییم که زندگیمان ارزشمند بوده؟
      
326

27

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.