یادداشت نازنین زهرا فلاح

        وقتی پدر رفت حساب روزها از دستم خارج شد. یک‌جورهایی حس می‌کردم همیشه یکشنبه است. ساعت‌ها روی یک پتو در باغچه زیر سایه‌ی درخت چنار کتاب می‌خواندم.

شب‌ها دراز بودند و من احساس تنهایی می‌کردم. خواب‌هایم تیره و ترسناک‌تر شده بودند. در کابوس‌هایم صدای هق‌هق وحشتناکی می‌شنیدم که بعضی اوقات با جیغ‌های ناگهانی همراه می‌شد. و آن بو... همیشه آن بوی خفه‌کننده‌ی دود را حس می‌کردم.
      
2

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.