یادداشت امین
1402/11/5
«یه چیز همیشه یادت باشه، آدم حسابی همیشه سوال داره، هروقت بیسوال بودی بدون که وضعت خیلی خرابه.» تعریف این مجموعه رو خیلی شنیده بودم، جایزه هم زیاد برده، مدام هم تجدید چاپ شده که نشون میده مخاطب بهش اقبال نشون داده. خلاصه که دلیل برای خوندنش زیاد بود. شروع کتاب واقعاً جذاب و گیراست و باعث میشه آدم کنجکاو بشه و ادامهاش بده. متن خوشخوانه، حتی اون بخشهاییش که برمیگرده به گذشته و داستان از زبون رضا نقل میشه و نثر تاریخیتری داره (حتی میتونم بگم این بخشها رو بیشتر دوست داشتم). سوژهی داستان هم نسبتاً متفاوت و جذابه و آشنا کردن خواننده با سبک زندگی و چالشهای زندگی در اون زمان (حدود صد و پنجاه سال پیش) جالب بود. یکی از چیزهایی که توی داستان دوست داشتم، حضور شخصیتهای واقعی تاریخی در کنار شخصیتهای داستانی بود. این کتاب باعث شد علاقهمند به خوندن سرگذشت حسن رشدیه بشم و بدجوری این آدم رو تحسین کنم. عجب استقامتی، عجب ارادهای. آدم با خودش میگه یه همچین آدمهایی چنین تأثیراتی روی زندگی خودشون و نسلهای بعد از خودشون گذاشتن، پس ما داریم توی این روزگار چی کار میکنیم؟ حتی باعث میشن آدم از خودش خجالت بکشه. یک سری نقاط ضعف هم داشت. بهنظرم یک سوم میانی کتاب هیجان کمتری داشت و داستان مقداری ایستا شده بود که اگه ژانر داستان وحشت و تریلر نبود، میتونستم قبول کنم، اما بهنظرم برای این ژانر چنین اتفاقی توی داستان عیبه. بالاتر گفتم آشنا کردن خواننده با سبک زندگی اون زمان جزو ویژگیهای مثبت کتابه، که تقریباً توی اکثر موارد بهخوبی در دل داستان جا گرفته بود و آدم حس نمیکرد وصلهی ناجوره. مثلاً ماجرای مستراح رئیس، قهوهخونهی قنبر، قضیهی نویان خان و خونهاش یا ماجرای مدرسههای حسن رشدیه و... فقط یک جا بود که بهنظرم اصلاً به بافت داستان نمیخورد و کاملاً حس وصلهی ناجور میداد و اون هم رفتن رضا با میرزا حسن به سینماتوگراف بود. انگار نویسنده اون بخش رو فقط نوشته بود که حال و هوای سینماتوگراف رو در اون زمان توضیح بده. بعضی جاها حس میکردم ویراستاری داستانی کتاب کمی ضعف داره. مثلاً اوایل کتاب توی نامهی رضاقلی گفته میشه که زندگینامهاش رو چندین سال پیش نوشته، اما در ابتدای زندگینامهاش تاریخهایی ذکر میکنه که میشه ازشون استنتاج کرد زمان نوشتن اون زندگینامه و نامهاش به مدیر مدرسه، تقریباً یکیه. یا مثلاً بعضی دیالوگها ایراد منطقی داره. بخوام چندتا نمونه بگم، مثلاً یه جا لیلا دربارهی دورهی زندگی رضاقلی از برادرش میپرسه که گفتی مال دورهی قاجاره دیگه؟ درحالی که برادرش اصلاً قبل اون اشارهای به تاریخ یا دورهی مربوط به زندگینامه نکرده. یا مثلاً راوی متوجهه که تاریخ نوشتهها به شمسی نیست، اما به طرز عجیبی با تاریخ قمری هم آشنا نیست، که برای دانشآموز دبیرستانی در حال تحصیل توی ایران خیلی عجیبه. یا فرخ رضاقلی رو به اسم به بچههای عمارت معرفی میکنه، اما شکور یه کم بعد باز اسمش رو میپرسه (که همین رو میشد با یه تغییر خیلی کوچیک توی دیالوگ منطقی کرد). یا شکور اول به رضاقلی میگه من از همه قدیمیترم، اما بعد باز رضا این سوال رو ازش میپرسه که تو از همه قدیمیتری؟ و شکور این بار میگه شاید، نمیدونم (اصلاً چرا باید دوباره این سوال پرسیده بشه و چرا دفعهی دوم شکور تردید داره). یا حتی آدرس خشت مخفی در کف زمین، کمی با منطق جور در نمیاومد یا حداقل من نتونستم تصورش کنم. چیزهایی از این دست باید توی ویراستاری داستانی بهش توجه و برطرف بشه. یک مورد دیگه هم که بهنظرم نکتهی منفی محسوب میشد، استفاده از قلاب «قبرستان عمودی» چه در عنوان و چه در ابتدای کتاب برای درگیر کردن خواننده بود، در حالی که در کل داستان نقش خاصی بازی نکرد و جز یکی دو صحنه که صرفاً برای فضاسازی ازش استفاده شده بود، اثر خاصی ازش ندیدیم. هرچند پتانسیل بالایی داشت و میشد ازش استفادهی خیلی بهتری کرد. در مجموع کتاب خوبی بود و امیدوارم کتاب بعدی قویتر هم باشه. دوست دارم بدونم چطور میخواد این داستان رو ادامه بده، چون به نظر میرسید داستان انتهای این جلد جمعبندی شده.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.