یادداشت Soli

Soli

Soli

1404/4/14

        این چی بود؟ نه، وجدانا این چی بود؟
من خیلی بهش امید بسته بودم. این‌قدر دیده بودم که مردم باهاش مثل کتاب مقدس رفتار می‌کنن، کاملا آماده بودم که بخونمش و عاشقش بشم و دنیا رنگی شه و زندگی‌م تغییر کنه و... ولی بعد از تموم شدنش، فقط ناامید و عصبانی بودم.
فضاسازی جالب بود. شخصیت‌ها هم بد نبودن، سرجمع باهاشون ارتباط برقرار کردم. جست خیلی خوب بود. اون وسط‌ها من یه لحظه کتاب رو بستم و این‌طوری بودم که «وای فکر کنم دارم به یکی از این خانومی‌های عاشق فانتزی بوک‌تاک تبدیل می‌شم!»، در این حد برام جالب بود. حتی از اون ایده‌ی سه تا دختربچه و حرف‌هاشون و همه‌چیز هم واقعا خوشم اومد. ولی داستان از لحظه‌ی ورود به هزارتو واقعا مزخرف شد. حتی شاید از قبلش، از مراسم توی قصر (بدبختی اینه که هزار تا مراسم تو قصر بود و الان نمی‌دونم چه‌طوری بگم که داستان لو نره. همون مراسم قبل از ماجراهای هزارتو منظورمه.) بود که داستان افتاد تو سرازیری و من با هر جمله فقط از خودم و از اون شخصیت‌ها می‌پرسیدم که چرا؟ حتی گره اصلی داستان از اون چیزی که من تصور کرده بودم، خیلی ساده‌تر و مسخره‌تر باز شد. از اول داستان معلوم بود که جریان چیه، ولی من امیدوار بودم یه توضیح جالب و منطقی براش وجود داشته باشه که نداشت. 
آه واقعا ناراحتم. داستان پتانسیل خوبی داشت، ولی پایانش از نظر من واقعا ناامیدکننده بود. دقیقا نقطه‌ی مقابلِ تاثیرگذار.
      
4

1

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.