یادداشت ریحانه شهبازی
1404/3/19
«هراس» دیر وقت است. برف میآید. اما تو دوست داری به خانه نرسی و آن پلههای نَمکشیده و قدیمی تو را به اتاقت نرسانند و آیینهی زنگار گرفته و شیشههای غبارآلود و عکس شکستهی «لیلا» روی تاقچه ناراحتات نکنند. پیاده راه میروی و سیگار روشن میکنی و هر چه شعر بهخاطر داری، میخوانی. نگاهت را به ماشینها میدهی، به ویترین مغازهها، به رهگذران و به درختان کنار خیابان و بعد، آرام گریه میکنی. گفته بودی: «من سردمه.» و لیلا خورشیدی زیبا برایت کشیده بود. نیشخند زده بودی: «دیوونه!» و او گل سرخی رسم کرده بود و سرانجام، دریا و باغ، اگر دلت تنگ شده بود. اما تو از رنگها بدت آمده بود و فراموش کرده بودی که بیرنگی هم نوعی رنگ است. با او دعوا کرده بودی. او را زده بودی و خون دماغش روی بوم چکیده بود، آن شب که میخواست کوهستانی سبز و شاد برایت بکشد. آخر، آن روزها، تنگی نفس داشتی و دکتر گفته بود که هوای شهر اصلاً برایت خوب نیست... پر از تصویرسازیهای ظریف و توصیفهای عمیقِ احساسات... کتابی که میزان محبوبیت رسول یونان را در قلب م، بیش از پیش کرد... :)
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.