یادداشت پرستو خلیلی
1402/8/5
چند روز پیش که داشتم با مهسا حرف میزدم گفتم بهش که اصلا نمیتونم با داستان این کتاب ارتباط بگیرم و دلم میخواد نصفه ولش کنم. امروز این کتاب تموم شد و میتونم بگم تجربهی عجیبی واسم بود. چرا؟ چون شروع داستانش بسیار لذتبخش بود، خیلی شاد ومفرح. و من داشتم لذت میبردم که یک اتفاق اساسی افتاد. خیلی برام عجیب بود که نمیتونستم داستانهای بعد از اون اتفاق رو تحمل کنم، خیلی سریع پیش میرفتم یا اصلا دست و دلم به خوندنش نمیرفت و میتونم بگم ازش فراری شده بود. چون دلم میخواست زودتر تموم بشه.حس میکردم این اتفاق خیلی سادهس و نویسنده چرا انقدر درباره ش حرف زده؟! رفته رفته نظرم تغییر کرد، حس وابستگی به بیدی پیدا کردم و توی بعضی از قسمتها اشک توی چشم جمع میشد و دلم میخواست بیدی رو بغل کنم بهش بگم من پیشتم. واقعیتش اینکه من بیدی رو قضاوت میکردم! چون داشتم داستان رو از دیدگاه یه فرد 24 ساله میخوندن نه یه فرد 12 ساله. دختر 12سالهی کوچکی که فقط نمیخواست راهش رو گم کنه و دنبال مسیر درست میگشت... و در آخر؛ مرسی رعنا❤
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.