یادداشت 𝒜𝗅︎𝗅︎𝗂𝗌𝗈𝗇︎
3 روز پیش
وقتی ۱۰ سالم بود، با خالم به نمایشگاه کتاب رفتیم تا کتاب بخریم. چشمم به کتاب آن شرلی در گرین گیبلز افتاد و بیدرنگ به خالم گفتم که آن را برام بخره. خالم هم همین کار را کرد. بعد از سه روز تصمیم گرفتم کتاب را شروع کنم و وقتی صفحاتش را میخواندم، حس کردم وارد دنیای شاد و پرانرژی آن شرلی شدهام؛ دختری که با خیال بزرگ و قلب پر از شور زندگی، همه چیز را روشن و رنگی میکند. با هر صفحه بیشتر عاشق شخصیت او شدم و برای دوستیهایش، ماجراهایش و خندهها و اشکهایش دلگرم میشدم. وقتی متیو، مرد مهربان گرین گیبلز، از دنیا رفت، قلبم لرزید و نزدیک بود گریه کنم. آن لحظه، نشان داد که کتاب فقط داستان نیست؛ میتواند حس واقعی، دلتنگی و عشق را منتقل کند و خواننده را با خود همراه سازد. آن شرلی در گرین گیبلز برای من نه تنها یک کتاب، بلکه تجربهای پر از شادی، اشک، و یادآوری زیبایی دوستی و خانواده بود که هنوز هم بعد از سالها در خاطرم زنده است.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.