یادداشت آلاء مقدسی

        با کلی اصرار به مادر و پدرم رفتیم کتابخونه.
تا این کتاب رو بخرم.
تعریفش رو از خیلی ها شنیده بودم.
وقتی شروع کردم به خوندن این کتاب از  اوایلش برام جالب نبود.
میخواستم بزارمش کنار و دیگه سراغش نیام.
اما وقتی جلو رفتم دیدم که خیلی شبیه مگی هستم.
مگی عزیز درکت میکنم که مامان‌بزرگت دیگه تورو یادش نمیومد چقدر سخته،درکت میکنم می‌ترسی خاطراتت فراموش بشن و دیگه خاطراتت یادت نیاد.
اما تو باهاش جنگیدی و ازش نترسیدی.شاید بعضی وقتا دوباره حس ترس رو میگرفتی اما تسلیم نشدی و ادامه دادی.
من هم مثل تو دیگه ترسی ندارم چون میدونم آدما و خاطره ها هیچوقت فراموش نمیشن همیشه توی قلب و ذهنون می‌مونن.
ازتو ممنونم مگی که بهم یاد دادی که چطوری فراموش نکنم.

      
40

4

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.