یادداشت آلاء مقدسی
1404/4/13
با کلی اصرار به مادر و پدرم رفتیم کتابخونه. تا این کتاب رو بخرم. تعریفش رو از خیلی ها شنیده بودم. وقتی شروع کردم به خوندن این کتاب از اوایلش برام جالب نبود. میخواستم بزارمش کنار و دیگه سراغش نیام. اما وقتی جلو رفتم دیدم که خیلی شبیه مگی هستم. مگی عزیز درکت میکنم که مامانبزرگت دیگه تورو یادش نمیومد چقدر سخته،درکت میکنم میترسی خاطراتت فراموش بشن و دیگه خاطراتت یادت نیاد. اما تو باهاش جنگیدی و ازش نترسیدی.شاید بعضی وقتا دوباره حس ترس رو میگرفتی اما تسلیم نشدی و ادامه دادی. من هم مثل تو دیگه ترسی ندارم چون میدونم آدما و خاطره ها هیچوقت فراموش نمیشن همیشه توی قلب و ذهنون میمونن. ازتو ممنونم مگی که بهم یاد دادی که چطوری فراموش نکنم.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.