یادداشت علی کالفیلد

        وقتی «مرگ ایوان ایلیچ» رو خوندم، حس کردم با گذشته‌ای آشنا روبه‌رو شدم. ایوان برای من فقط یک شخصیت ادبی نبود؛ شبیه پدربزرگم بود، مردی با زندگی روزمره‌ای منظم که در پایان، با بیماری‌ای طولانی، درگیر شد و آرام‌آرام خاموش...

در چشمان پدربزرگم، همان دردی بود که تولستوی توصیف میکرد؛ دردی جسمی که از پوچیِ گذشته نشأت میگرفت. تولستوی نشون میده مرگ فقط پایان زندگی نیست، بلکه لحظه ای هست که نقاب‌های اجتماعی فرو پاشیده میشه و انسان با حقیقت وجودش روبه‌رو میشه.

من، مثل گراسیم، پرستار ایوان، کنار این درد ایستاده بودم. از نزدیک دیدم چطور آدمی که روزی مستقل و خوش‌رو بوده، در بستر ناتوانی، دل‌نازک و پر از حرف‌های ناگفته شده. شاید همین تجربه بوده که باعث شده این کتاب برای من فقط یک روایت نباشه بلکه آشنایی با چهره‌ای باشه که زمانی دوستش داشتم.
      
20

1

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.