یادداشت الناز عطائی
1403/11/13
[بیدار شو و صورتت را به بارانِ روی شیشه بچسبان عادت ، نام دیگرِ مرگ است نگذار آن گل بنفشهی کهنه در موهایت، تو را هم خشک و پژمرده کند] ● از خواب بیدار میشی ، ساعت ، زمان ، اتاقِ غریبه ، مکان هیچ چیزی رو نمیشناسی و چشمات فقط دنبال چیزی میگردن. چی؟ نمیدونی . تنها چیزی که بهت گفتن اینه که آروم باشی و نترسی! حتی نمیدونی از چی نباید بترسی ... بلند میشی و میبینی صاحب چیزهایی هستی که برات هیچ معنی و مفهومی نداره! وسایل ، لباس ، خونه ، دوستها ، خواهر ... خاطرات! خاطراتی که ازت توی ذهن بقیه هست ، اما تو چیزی ازش توی یادت نیست ... • این قصه ، قصهی پسریه به اسم "براتین" . براتین یه گیتاریست و خوانندهی محبوب بوده ، یه آدم پر از مهربونی،حس همدلی، با یه زندگی کاری موفق و پر از خلاقیت. اما یه شب تصمیم میگیره بره روی پل بسفر و خودش رو پرت کنه پایین ... و قصه از جایی شروع میشه که براتین به هوش میاد و متوجه میشه هیچ چیزی یادش نیست و حافظهش رو از دست داده ... • توی این کتابِ حدودا ۲۰۰ صفحهای ، ما کنار براتین زندگی میکنیم ، توی فکراش میچرخیم ، باهاش میخوابیم و بیدار میشیم و توی استانبول و کافههاش چرخ میزنیم ، به سوالهای براتین فکر میکنیم و قصههایی از گذشتهی براتین رو میخونیم ... قصههایی که فکر میکنم خوندنشون ، ما رو یاد خودمون میندازه! برای من که همینطور بود... اتفاقات ، سوالها ، نگرانیها و دلمشغولیهای یه آدمی که انگار تازه به دنیا اومده ، هیچ چیزی توی یادش نیست! هرچقدر تلاش میکنه هم چیزی یادش نمیاد... • به نظرت اگر تو جای براتین بودی ، بعد پاک شدن حافظهت ، میتونستی بازم زندگی کنی؟ • این قصه ، قصهی کوتاهی بود که به نظر من ارزش خوندن داره چون خواننده رو به فکر میندازه و احتمالا باعث میشه ارزش خیلی چیزها رو بیشتر درک کنیم ... • اگر یه قصهی روون و متفاوت و غیرتکراری دوست دارین بخونین ، فکر میکنم #هزارتو پیشنهاد خوبیه.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.