یادداشت مسیح ریحانی
1403/12/23
ای دریغا... چه جانهای عزیزی که در خاورمیانهی رنجدیدهی ما، برای مطالبهی سادهترین حقها گرفته نمیشود... کتاب در یک کلام، بینظیر است. ترجمه فوقالعاده است و خواننده در آن ۱۸ ساعت کذایی با مراد همراه میشود. کتاب روایت سفری است که مراد و خیلی از فلسطینیها برای کار در اراضی اشغالی، با تمام مخاطراتش انجام میدهند تا فقط کار کرده باشند و خانوادههایشان از گرسنگی نمیرند. این دسته از فلسطینیها در ساعات اولیه بامداد با پای پیاده، مسافتی طولانی و پرمخاطره را میپیمایند و اگر گیر گشتهای ارتش اسرائیل نخورند و کتک نخورند و گلوله نخورند و نمیرند؛ تازه حوالی ۶ صبح به اسرائیل(!) میرسند تا بتوانند کار کنند. در جایی از کتاب میخوانیم که: «خاطرات مثل روح هستند: این توانایی را دارند که در دیگری حلول کنند.» این گزاره را با جان و دل بعد از خواندن کتاب درک کردم. ذهنم آنقدر درگیر مراد و دوستانش و همهی فلسطینیهای رنجور شده است، که هر شب در خوابهایم همراهیام میکنند. بعد از خواندن کتاب، احساسات متعددی را تجربه کردم که باز نویسنده خود به زیبایی به آنها اشاره کرده است: «حس خالی بودن مرا در بر گرفته بود. حس آزردگی مرا در بر گرفته بود. حس برآشفتگی مرا در بر گرفته بود. حس بیفایده بودن مرا در بر گرفته بود. حس بهدردنخوربودن مرا در بر گرفته بود. حس بیارزش بودن مرا در بر گرفته بود. حس خشم مرا در بر گرفته بود. حس نفرت مرا در بر گرفته بود.» «اشکهایم را پاک کردم.» و من هم...
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.