یادداشت ملیکا خوشنژاد
1401/12/23
همیشه احساس میکردم تاریخ خوندن آنقدر جالب نیست چون جوری نوشته شده که انگار توسط یک انسان نوشته نشده. انگار یکی از بالا اتفاقاتی که برای آدمها افتاده رو مشاهده کرده و نوشته و خب این به نظر من باعث میشد خیلی غیرانسانی و حتا غیر واقعی به نظر برسه. تاریخها و مکانها و اسم افراد چه اهمیتی داشتند وقتی مهمترین نکتهها همیشه از قلم میوفتاد؟ جادوی این کتاب این بود که دقیقا همون کاریو کرده بود که من از یه کتاب تاریخی انتظار دارم. از دل آدمها بود، اونم به خصوص از دل زنها و مشکلاتی که اونقدر کوچیک به نظر میان که هیچکس زحمت توجه و فکر کردن به اونا را به خودش نمیده. اینکه چی میشه اگه دستمال توالت نداشته باشیم، مجبور باشیم همهش با ترس تموم شدن ارد و روغن زندگی کنیم، جوراب شلواری نباشه و مجبور بشیم جورابهای خیلی قدیمیمون رو اونقدر رفو کنیم که نابود شن. از سادهترین و بی اهمیتترین اموری که فقط در نبودنشون متوجه اهمیتشون میشیم. اسلاونکا از زنهایی میگه که دستشون از شدت شستن لباسها با دست پوسته پوسته شده و باید به فکر خوراک بچههاشون باشن درحالی که هیچ مواد غذاییای باقی نمونده. از زنانی میگه که از لوازم آرایش طبیعی استفاده میکنند چون حق انتخابی نداشتند و مجبور بودند و با این حال زیباترین زنان جهان بودند. تلخی ماجرا اینه که بااینکه در جامعهای کمونیستی زندگی نمیکنیم، من به شدت با شرایطی که توصیف کرده بود همذاتپنداری میکردم.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.