یادداشت هادی انصاری
1400/8/21
خطر لورفتنِ کل یا بخشی از داستان کتابی در ژانر طنز سیاه، که تلخترین و تاریکترین بخشهای زندگیِ انسان را برمیگزیند و در قالب طنز به آن میپردازد. در این رمان نیز همین اتفاق میافتد. در اغلبِ بخشهای رمان سخن از مرگ و خودکشی است امّا با نگاهی طنز. در زمانهای که دیگر منابعِ طبیعی به کلّی نابوده شده است، در واقع انسان نابودشان کرده است، نه گلی مانده است برای دیدن و بوییدن و نه هوایی برای نفس کشیدن، طبیعی است که مغازهای هم باید باشد به نام مغازهی خودکشی! کارِ این مغازه – که نور خورشید اصلا به آن راهی نداشت - ارائهی راهها و وسایلی است برای یک خودکشیِ دقیق و مطمئن. این مغازه توسّط خانوادهی چهار نفریِ «تواچ» اداره میشود و به لطفِ ایدههای فرزندان، هر روز ایدههای خلاقانهی خودکشیِ جدید و بهتر از دیروز تولید میشود. کارها پررونق و بر وفق مراد در حال انجام است که فرزندِ سوم این خانواده، آلن، به دنیا میآید. کودکی بسیار عجیب و غریب؛ چراکه لبخند و امید در این شهر عجیب است و غیر عادی. آخر به قول مادر آلن: «آخه چه دلیلی داره توی این دنیای نکبت لبخند بزنه؟» امّا آلن باز هم لبخند میزند. شعار این مغازه این است: «آیا در زندگی شکست خوردهاید؟ لااقل در مرگتان موفق باشید.» اصول فروش و برخورد در این مغازه متفاوت است. خانم تواچ زبانش مو درآورد بس که به آلن آنها را گوشزد میکند: به جای «صبح به خیر!» باید بگویی «چه روز گندی!»، لبخندی روی صورت نباشه، فکر کردی مشتریها میان اینجا که لبخندِ ابلهانهی تو رو ببینن!؟ در نقّاشیهای آلن آسمان صاف است، خورشید میدرخشد، اثری از آلودگی در آن نیست. نه اثری از تشعشعات هستهای است و نه انفجارهای تروریستی. در یک کلام واقعی نیستند. نامهای فرزندانِ خانوادهی تواچ به گفتهی مادرشان بر اساس نامهای انسانهای نامآوری انتخاب شده که پایانِ داستانِ زندگیشان به خودکشی ختم شده است. در جهانِ این رمان و در گفتوگوهای آن جملات و نظراتی مطرح میشود که ما صبح تا شب یا به کارشان میبریم یا آنها را میشنویم. گفتوگویی میانِ امیدواری و ناامیدی. و زمانی بیشتر شبیه به جامعهی روزمرهی ما میشود که امیدواری، کودکی است کوچکتر از اهالیِ شهر، با رفتاري غریب و ناهمگون با همه، حتی به دنیا آمدنش نیز ناخواسته بوده است و تمامیِ کارهایش دیگران را میآزارد. امّا در سمتِ مقابلش، ناامیدی است که نه تنها از سر و روی مغازهشان بالا میرود بلکه از آسمان و زمینِ کل شهر میبارد؛ وقتی از پنجرهی این شهر به بیرون نگاه میکنی انسانهایی را میبینی که یک به یک از پنجرههای خانهها خود را پایین میاندازند. سوال اینجا است که خود را به جای قهرمانِ رمان بگذاریم و ببینیم با توانی در حد و اندازهی آلن و شرایطی مانندِ او چه میکردیم؟ اصلا چه کاری از ما بر میآمد؟ راهی که آلن رفت یک چیز بود؛ امیدش را از دست نداد حتی وقتی به اصرار مادرش نقّاشیای کشید که از صورتِ شخصیّتاش غم ببارد، وقتی صورتِ غمینِ نقاشیاش را کنار میزدی، میدیدی که در واقع در حال خندیدن است. اگرچه آنچه در دست داشت کوچک بود و به چشمِ حتی پدر و مادرش بیهوده بود امّا او به درست بودنش ایمان داشت. نگهاش داشت. و تنها و تنها و تنها صبرِ او و ادامه دادنِ امیدواریِ فردیاش موجب شد تا رفته رفته بر هر کس که او را میدید خردک اثری بگذارد. امید بزرگترین و قدرتمندترین داشتهی بشر است که میتواند در بدترین وضعیّتها بر خستهترینها و رنجورترینها اثر بگذارد و بر تشعشعات هستهای، بر زشتیهای جهانی که انسانها برای خود ساختهاند، پیروز شود. امید نقطهی بازگشت و در عین حال نقطهی آغازِ جهانی جدید است.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.