یادداشت فاطمه عباسی

انگورهای ح
        انگورهای حیاط بی‌بی مزه دیگری داشت. دانه‌هایش بزرگ بود و آبدار. لذتش به این بود که خودت از درخت می‌چیدی و مستقیم توی دهان می‌گذاشتی. مرداد ماه کنار درخت انگور ایستادم.خوشه انگوری توی دست گرفتم. غدد بزاقی‌ام فعال شد. اما جرات به دهان گذاشتن یک حبه‌اش را هم نداشتم. دکتر گفته بود، انگور برایم سم است.
 خوب می‌دانستم خوردن همان و سرفه‌های پی در پی همان. آنقدر سرفه می‌کردم که نفسم بند بیاید و هرچه خورده‌ بودم بالا بیاورم.
کتاب را باز کردم. 
همیشه از ترکیب اسم محمد با جواد خوشم می‌آمد. خوش آوا بود و خوش معنی. امام نهم همیشه در ذهنم، امام محمدِ جواد بود. یک‌بار که جلوی همسرم امام را این طور خطاب کردم خنده‌اش گرفت. 
به شوخی گفت: «امام محمدْجواد دیگه کیه؟یا باید بگی امام محمدِ تقی یا جواد الائمه»
سالها درس دین خوانده بودم اما اطلاعاتم از امام نهم در حد اطلاعات شناسنامه‌ای بود و یک صفت،محمدی که جواد بود.
حالا چرا جواد؟ چیز زیادی نمی‌دانستم. 
کتاب را که ورق می‌زنم، شخصی را می‌بینم که تنه به پیامبران زده است از تعدد اعجاز و کرامت! 
چنین بزرگی چرا باید کشته شود؟ 
سایه به سایه دنبال ام فضل راه می‌افتم. 
دختر مامون را می گویم. همسر امام.
 صفحه به صفحه جلو می‌روم تا بفهمم چه چیزی انگور را برای امامم زهر کرده است...
      
1

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.