یادداشت روناهی

        صبح مامانم گفت خاله‌م قراره مسافرت برن بوشهر. همون موقع گفتم مامان من آرزومه بوشهر رو ببینم. یادم افتاد به کتاب «آمیخته به بوی ادویه‌ها» که یه روز توی راه تهران بیست صفحه‌ای ازش خونده بودم و رهاش کرده بودم. امروز اون رو خوندم و قلبم براش واقعنی! (به تازگی متوجه شدم من بلد نیستم نقد کتاب بنویسم و فقط احساس شخصی می‌نویسم.) هشت تا داستان که توی جنوب می‌گذرن. آبادان، خرمشهر و بوشهر. امروز بعد از ظهر و کمی از شب اون‌جاها سیر می‌کردم. یه کافه توی بوشهر، محله‌های آبادان و خرمشهر. با هشت‌تا قصه متفاوت. با کلماتی که رنگ و بو دارن. وقت شنیدنش رفتم آهنگ عبدالحلیم حافظ رو سرچ کردم که گفته بود و شنیدم. و راستش عربی یه گوشه پنهان قلبمه که قلبم رو یک جوری می‌کنه. شعرها و موسیقی عربی. ردی که کلمات توی ذهنم به جا گذاشتن این‌طوریه که می‌تونم بابت غم‌های آدم‌های هر هشت داستان گریه کنم. کاشکی بلد بودم بهتر در موردش بنویسم ولی خب. چندتا نقل‌قول می‌ذارم.
      
14

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.