یادداشت ملیکا خوش‌نژاد

                مدت ها بود کتابی نگرفته بودم دستم که از ابتدا تا انتهاش رو بدون توقف بخونم. انگار داشتی تو یه روز سرد برفی جرعه جرعه از توی لیوان محبوبت شکلات داغ می خوردی. یا حتا انگار تو یه روز تابستونی داغ بعد از یه پیاده روی طولانی رسیدی به یه چشمه و وقتی دستت و به خنکای آب زدی بیشتر از اون که پوستت تازه شه قلبت از شادی پر شده. عجیب بود که کتاب درباره ی مرگ بود و باعث می شد تمام مدتی که داری می خونیش لبخند بزنی.
        
(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.