یادداشت محمدجواد شاکر آرانی

شفق در خم جاده‌ ی بی‌ رهگذر
        وسط هیاهوی گوش‌خراش زندگی در حال و رهایی از daydreaming و در ستایش نسیان دیروز و تباه و عبث بودن خیال، بعضی جستارهای آندره آسیمان، مفرّ و مأوایی‌ست برای ساکنان خیال و خاطره، که از حال و آنِ الآن، تحفه‌ای گیرشان نیامده و تمنا و اشتیاق پیش از وصال و مرور و خاطره و نوستالژی بعد از قرب را بیشتر خوش می‌دارند، که آن و موعد اکنون، کوتاه‌تر از آن است که تهی نباشد و عبث و فانی، که خاطره و خیال است که بی‌انتها کش می‌آید و تکرار می‌شود و ماندگار و باقی، که خاطره می‌تواند روی خیال بنا شود، به جای امر واقع، روی امر محتمل هم نه، فقط ممکن، سر و شکل بگیرد، روی تمنا و اشتیاق و انتظاری که شب را صبح می‌کند، و نوستالژی می‌تواند تمنای بازگشت دقیق و بی‌کم‌وکاست همان تمنای قدیم باشد، هرچند رنگ‌وشکل موعد و مکان و شهر و روز و تاریخی را به خودش بگیرد، باز هم اصل، همان دل‌تنگی برای آن تمنا و شوق است.

چند تعبیر آسیمان در این مجموعه جستارها، خیلی به دل می‌نشیند و در یاد می‌ماند و سزاوار جایی یافتن در مانیفست زیستن است. تعبیرهایش درباره عشق، شو و تمنای قبل از وصال، نوستالژی و دل‌تنگی برای خاطراتی که اصلا واقع نشده‌اند، بدیل ساختن از حس‌وحال قدیم در چیزهای اکنون، هنر و وقفه‌ای که فرم می‌اندازد و ماجرا را بدون دست‌فرمان و محتوای مشخص قبلی کش می‌دهد، تا آخرش آن چیزی که باید، خودش رخ دهد و رخ بنماید.

در کنار توصیف دل‌نشینش در جستار آخر از سنپترزبورگ، شهر داستایوفسکی، شهر شب‌های روشن، شهری که تاریخش را انگار فراموش نمی‌کند و لابه‌لای خانه‌ها و خیابان‌ها و بلوارهایش، آن را نگه می‌دارد.

از متن جستارها:

همه هنرمندان در تقلای دیدن چیزی هستند ورای چیزهای دیدنی، می‌خواهند بیشتر ببینند و بگذارند فرم آن‌چه را تا به امروز ناپیداست بیابد، که انگار این فرم است که قادر به چنین کشفی‌ست؛ نه از دانش کاری برمی‌آید نه از تجربه. هنر نتیجه رنج و زحمت نیست، هنر عشق دست‌وپنجه نرم کردن با امکان‌های ناشناخته است. هنر تلاش برای به دست آوردن تجربه نیست که بعدش هم آن را در قالب فرم ارائه دهی؛ هنر این است که بگذاری فرم خودش به کشف تجربه برسد، بگذاری فرم خودش بشود تجربه.

به جا آوردن آیین یعنی با نگاه به گذشته آنچه را قبل‌تر رخ داده تکرار می‌کنیم، چون گذشته برایمان مایه تسلی و آرامش است، یا هم به این دلیل که هنوز در تلاش برای مرمت چیزی هستیم، و خیال می‌کنیم این با تکرار میسر می‌شود. اما تمرین و آمادگی یعنی انجام و تکرار چیزی در شرف وقوع. در دل این دو واژه انگار دور مفهوم دیگر هم هست؛ تأسف و افسوس. افسوس یعنی شدیدا بخواهیم زمان به عقب بازگردد تا آن کاری را که از کردنش پشیمانیم نکنیم. تأسف اما وقتی‌ست که آدمی پیش خودش می‌گوید کاش فلان کار را کرده بود، کاری که واهمه داشت مایه افسوس و ندامتش شود. نوستالژی برای آنچه هرگز رخ نداده.

نیویورک را نه هیچ‌وقت فهمیدم نه دوستش داشتم، به‌جز وقت‌هایی که در آینه‌اش شهرهایی را می‌دیدم که در ذهن و خاطرم بودند… نیویورک هم برایم آن نیویورک واقعی نیست. نیویورک من یا به‌جای شهری دیگر در خاطرم می‌نشیند، یا کمکم می‌کند آن شهر را به یاد بیاورم. نیویورک برایم حکم جانشین دارد، بدل همه چیزهایی‌ست که در خاطرم حاضرند، اما نمی‌توانم داشته باشم‌شان، که شاید هم اصلا نخواهم‌شان. حتی دوست‌شان هم نداشته باشم، اما هم‌چنان در جست‌وجویشان باشم، چون یافتن بدیل از یافتن خود خانه واجب‌تر است، چون اگر بدیلی در کار نباشد، خانه‌ای هم در کار نیست، حتی اگر سرانجام این قیاس کردن‌ها را بیش از ابژه قیاس‌شده دوست داشته باشم. آدمی خارج از دایره تشبیه و قیاس چیزی را نمی‌تواند احساس کند. شاید این مشتبه‌بازی با نیویورک به قصد سکنی‌پذیرتر کردنش باشد، اما سکنی‌پذیر کردن این‌جور نیویورک بیشتر به آدمی می‌باوراند که قرار نیست از وهم و خیال فراتر رود.
      
8

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.