یادداشت Melika Z
4 روز پیش
داستان راجب دختریاست به اسم "جولی" که از سفر به شهر کوچیک خودشون "النزبرگ" برمیگرده و قرار بوده که دوست پسرش "سم" توی ایستگاه قطار به دیدنش بیاد و همدیگه رو ببینن و با هم به خونه برن، اما بنا به دلایلی سم تاریخ اومدن جولی رو فراموش میکنه و توی اونروز با دوستاش بیرون میره و در حال خوشگذرونیاعه... جولی به سم زنگ میزنه و وقتی متوجه میشه که سم الان پیش دوستاشه و به کل اون رو فراموش کرده، از دست سم ناراحت میشه و بهش میگه که خودش برمیگرده خونه و دیگه جواب تلفن و پیامهای سم رو نمیده... سم هم که عذاب وجدان گرفته سوار ماشین میشه و به سمت ایستگاه حرکت میکنه تا جولی رو ببینه و مرتب به اون زنگ میزنه تا شاید جولی برداره اما توی جاده با یه کامیون تصادف میکنه و فوت میشه حالا که سم فوت شده خیلیها از جمله خوده جولی، جولی رو مقصر فوت سم میدونن و جولی از شدت غم و غصه در هیچکدام از مراسمهای سم شرکت نمیکنه... یکی از روزها که جولی طبق معمول در افسردگی غرق شده با کمال ناامیدی در جنگلی تاریک به سم زنگ میزنه وذتلفن بوق میخوره و سم جواب میده!! طبق حرفهای سم حالا اونا از طریق تلفنهاشون فرصت خداحافظی رو دارن... ترجمه این کتاب رو از نشر مجازی خوندم... و خوب اعتراف میکنم با کتاب خیلی ارتباط نگرفتم، و اونطوری که باید به خاطر کارکترا ناراحت نشدم و گریه نکردم... حتی منی که معمولا بعد از اتمام یه کتاب بغض میکنم، در طول این کتاب فقط منتظر بودم که هرچه زودتر این کتاب تموم شه... روند داستان خیلی روتیناعه و انگاری داستان داره گذشته کارکترا رو روایت میکنه تا زمان حال اونها! کارکتر سم زیادی رویایی و خاطره انگیز بود، شاید به خاطر این بود که جولی عزادار بود اما سم به معنای واقعی کلمه هیچ نقصی نداشت و همین باعث شده بود نتونم با کتاب ارتباط خاص خودمو برقرار کنم، اما بقیهی کارکترها با تمام مشکلات و نقصهاشون به تصویر کشیده بودن و تنها نقاط قوت داستان بودن! در کل میتونم بگم این کتاب داستان خوبی داشت اما موردعلاقه من نبود
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.