یادداشت ماهنامهی شهر کتاب
1401/1/12
عکسها زمان میبرند سوزان سانتاگ در مقالهی «غار افلاطون» میگوید: «عکاسان، در تلاش برای آموزش قوانیان جدید بصری به ما، حس ما را در برابر آنچه ارزش نگاه کردن دارد و آنچه حق نگاه کردنش را داریم تغییر میدهند و بزرگتر میکنند. آنها دستور زبان و، حتی مهمتر از آن، اخلاق دیدن ما هستند.» گفتهی سانتاگ بیشتر از هر چیز بر آموختنِ دیدن تأکید دارد، تعلیمی که به زعم او کار عکاسان است. عکاس قرار است چه چیزی را به ما یاد بدهد؟ کتابهای زیادی در این باره نوشته شده، فیلسوفها و متفکران زیادی دربارهی جایگاه عکاسی نوشتهاند. آنها کوشیدهاند چیزی را که به نظرشان عکس و عکاس نتوانستهاند توضیح بدهند شفاف کند. نتیجه این که، برخلاف چیزی که سانتاگ میگوید این متفکراناند که میخواهند اخلاقِ دیدن را یادمان بدهند نه عکاسان. وقتی هنری تا این اندازه وارد زندگیِ آدمها میشود ـآنقدر که همه یک پا عکاساندـ گره میخورد با روانشناسی و جامعهشناسی و ادبیات و فلسفه یا هر علمی که قرار است آدمها را بازشناسی کند. عکسها ما را جامعهشناس و ادیب و متفکر بار میآورند، نه به خاطر اینکه علوم مختلف را خواندهایم، به خاطر اینکه یاد گرفتهایم توی عکسها دنبال این چیزها بگردیم. حال چه کسی اینها را یادمان داده؟ نه تاریخ عکاسی خواندهایم، نه از تمثیلها و استعارهها چیزی میدانیم، نه اسم کتابهای بارت و سانتاگ به گوشمان خورده. بهزعمِ من، این همه عکسی که میگیریم و میبینیم یادمان داده عکس چیست و حرفش چیست. عکسِ خوب و بد، عکاس هنرمند و عکاس کمذوق اخلاقِ دیدن را یادمان دیدهاند، آن قدر که حالا فقط دنبال چیزی که عکس میخواهد نشانمان بدهد نیستیم، یاد گرفتهایم با عکسها عکاس را شناسایی کنیم. مثل داستانی که سبک نویسندهاش آنقدر آشناست که بعد از خواندن یک پاراگراف حدس میزنیم آن را کی نوشته. مثل تصویر روی جلدِ کتابِ «لذتی که حرفش بود». همهی اینها را گفتم تا برسم به همین عکسِ روی جلد ـو نه حتی خود کتابـ که خود نویسنده آن را برداشته و انتخاب خوبی است برای «توضیح واضحات»ِ کتاب. به نظرم پیمان هوشمندزاده چه در این کتاب چه در عکسهایش نشان داده استاد دیدنِ چیزهایی است که جلوی چشممان هستند اما نمیبینیمشان، حالا یا بیتوجهیم یا آنقدر دمدستیاند که بهنظرمان ارزش دیدن ندارند، مثل همین میخها و دکمهها و کلیدها و اشیای ریزِ روی جلد. کاویدن اتفاقهای معمول و روزمره برای شاختن ابعادی از زندگی که کمتر بهشان توجه میکنیم، مثل نگاه به گوشه و کنار عکسی است هر تکهاش گواه خاطره یا زمانی ازدسترفته است. هوشمندزاده در جستارهای این کتاب از گوشهوکنار زندگیاش استفاده کرده تا نقب بزند به اخلاق عکاسانه، همان تعلیمی که قرار است دیدن را یادمان بدهد. «لذتی که حرفش بود» میخواهد بگوید عکسها اخلاق یاد گرفتنِ آدمها هستند. مثل همین خط از تکنگاریِ سوم کتاب: «عکسها را مثل آدمها باید شناخت. آدمها رازند، آدمها زمان میبرند. عکسها زمان میبرند.» ماهنامهی شهر کتاب، شمارهی پنجم، سال ۱۳۹۴.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.