یادداشت Melody

Melody

Melody

1404/3/5

        یادمه وقتی کتاب همه‌چیز همه‌چیز رو شروع کردم، قشنگ تو یه شب تمومش کردم. داستان جذب خیلی خوبی داره، روند داستان نه کنده و نه تند و خیلی مناسب و متعادله. کارکترها خوب توصیف شدن، فضاسازی هم واقعا خوبه. اینکه دو زندگی با دو مشکل متفاوت انقدر خوب و قابل درک وصف شدن هم، یکی از نقاط قوت کتابه.

کتاب واقعا دوست‌داشتنیه خصوصا برای تینجرها. توی یه سری لحطات واقعا چشمات پر از ستاره می‌شدن و قلبت پروانه‌ای! نویسنده خیلی خوب توی ذهنت جرقه می‌زنه که "مواظب باش! طوری زندگی کن که هیچ‌وقت بابتش پشیمون نباشی. گاهی ریسک لازمه‌ی زندگیه، در واقع ضروریه! گاهی باید چیزهایی که به حقیقتشون باور کامل داری، به آدم‌هایی که بهشون اعتماد تمام و کمال داری هم شک کنی و زیر سوال ببری؛ این فقط درباره یه بیماری یا هرچیز دیگه‌ای صدق نمی‌کنه، می‌تونه هرچیزی باشه که تبدیل به اصل مهم زندگیت شده. باید از منطقه‌ی امنت بیرون بیایی و از تغییر، و چیزهای جدید نترسی، چون لزوما همیشه تغییر بد نیست و اتفاقا گاهی نیاز و الزامیه. زندگی آدم نیاز به خطر کردن داره، چون اگر بخوایی «زندگی کنی» باید شجاع باشی چون پر از خطره. خطر به معنی رها کردن منطقه‌ی امنت، و عادت‌ها و روتین‌و قبیلشونه."

تا چندین روز توی فکر بودم. شاید من مثل کارکتر اصلی [ اسمارو همیشه یادم میره:))) ] مبتلا به بیماری به این نادری نباشم، اما از نظر روحی خیلی خودم رو محبوس می‌کنم، و از ریسک و تجربه چیزهای جدید می‌ترسم چون از اینکه توشون خوب و در واقع، 'بی‌نقص' نباشم می‌ترسم، یا از اینکه همه‌چیز خوب پیش نره، و این نابود کننده‌ست. اما این کتاب بهم اهمیت این موضوعات رو رسوند. مدام خودمو جای کارکتر اصلی تصور کردم، من حاضر بودم منطقه امنمو ترک کنم و این ریسکو بپذیرم و شده چند دقیقه «زندگی» کنم، به جاش خطر مرگمو به جون بخرم؟ اما مشکل این فکرم این بودم که فکر می‌کردم الان از منطقه امنم بیرون اومدم و فرقی با این کارکتر دارم، در صورتی که همه ما هم توی منطقه امنمون نشستیم و از ریسک می‌ترسیم و فرق زیادی با این دختر نداریم.

عشقی که توی کتاب به تصویر کشیده شد، با وجود اینکه به شدت تینجری بود اما در عین حال خیلی حس خوبی داشت و دوست‌داشتنی بود. و شجاعت کارکتر اصلی و همراهی‌هایی که از طرف کارکتر اصلی پسر ورت می‌گرفت، خیلی نازنازی و "گوگولی‌مگولی" بود - هرچند خیلی فانتزی - و کاش همه همچین حمایتگری داشته باشیم. و با اینکه می دونستم، باز برام تداعی شد که چقدر علاقه افراطی خطرناکه.

اما نقطه ضعف کتاب، به نظرم غیر قابل باور بودن یه سری اتفاق‌ها بود... اسپویل:
نمی‌فهمم چطور پرستارش، متوجه این نشد با اینکه طبق ادعای نویسنده، بهترین دکتر بود و توی حرفه خودش خیلی خوب بوده! چطور متوجه این قضیه نشد؟ و چرا کارکتر اصلی یکم کنجکاو نشد و با اینترنتی که گاها در دسترس داشت، سرچ نکرد و یا به دکتری مراجعه نکرد حتی به صورت مخفی؟ هرچند این برآمد اعتمادی بود که به مادرش داشت. پرستار اگهواقعا باور کرده بود که دختره به بیماری به این خطرناکی مبتلاست، چرا هی مشوقش بود که بره بیرون‌و چه می‌دونم... زندگی کن‌و فلان؟ مگه خطر مرگ براش نداشت؟
پایان اسپویل.
پ.ن: حالا این رو میشه بر تخیلی بودن کتاب درنظر گرفت و خیلی هم بولد نیست.

در کل کتاب واقعا بهم حس خوبی داد و واقعا باهاش اکلیلی شدم، دوستش داشتم و با کارکترای کتاب زندگی کردم و با حرف‌ها و کارهاشون به شوق اومدم، و برام تبدیل به یه خاطره‌ی شیرین شد. بهتون پیشنهاد می‌کنم - اگر با عشق‌های تینجری‌طور مشکلی ندارین، خصوصا به نوجوون‌های عزیز. سطح کتاب هم متوسطه، نمیشه گفت خیلی خارق‌العاده‌ست، اما از خوندنش لذت می‌بری و پشیمون نمیشی.
ممنونم از نیکلا یون.
      
262

28

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.