یادداشت عارف نظری

        فقط یک حکایت کوتاه از بوستان رو نقل میکنم که خودم خیلی دوستش دارم:
شبی کُردی از درد پهلو نخفت / طبیبی در آن ناحیت بود و گفت 
از این دست کو برگِ رز می‌خورد / عجب دارم اَر شب بِپایان برد  
که در سینه پیکانِ تیرِ تَتار / به از نُقلِ مأكولِ ناسازگار 
گر افتد به یک لقمه در روده پیچ / همه عمر نادان برآید بِهیچ  
قضا را طبيب اندر آن شب بِمُرد / چهل سال از این رفت و زنده‌ست کُرد
      

2

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.