یادداشت ریحانه رحمانی
1404/4/27
اگر کسی برای اولینبار تو را بفهمد، وجودت را درک کند، چه حسی داری؟ و قدم بعدیات چیست؟ اینکه او را بکشی؟ در رمان تونل، ارنستو ساباتو ما را به درون مغزِ تیرهی یک نقاش وسواسی میبرد؛ مردی منزوی که همهچیز و همهکس را طرد کرده، تا وقتی که «ماریا» از راه میرسد. تنها کسی که معنای پنهان نقاشیاش را میفهمد. و همین «فهم»، بهجای آرامش، شعلهای از شک، وسواس، ترس و جنون را در وجود او روشن میکند. فهم یک پنجره در یک تابلوی نقاشی. یا شاید یافتن شیشهی کوچک تونل تاریک خوآن پابلو و زدن ضربههایی مردد و آرام به آن. ● شاید فقط یک تونل وجود داشت، تاریک و خلوت: تونل من، تونلی که من کودکی، جوانی و همهی عمرم را گذرانده بودم. در یکی از قسمتهای شفاف دیوار سنگی من این دخترا را دیده بودم و سادهاندیشانه باور کرده بودم که در تونلی موازی تونل من حرکت میکند؛ در حالی که او متعلق به جهان پهناور، جهان نامحدود کسانی بود که در تونل زندگی نمیکردند● تونل فقط یک داستان جنایی نیست، یک پرترهی روانیست. اعترافنامهی مردیست که راه نجات از تنهاییاش را اشتباه انتخاب کرد. مردی که خود را تافتهای جدابافته در جامعه دیده و مدام به تحقیر کارهای روزمرهی دیگران پرداخته و سخن نقادانی را که شاید درمورد تابلوهای اون درست است به فرض کودن بودنشان نادیده میگیرد اما حالا میخواهد زنی را که پشت پنجره به او نگاه میکند از پنجره عبور دهد و نمیتواند. و عجیبتر اینکه نویسندهاش روانشناس نیست، فیزیکدان است. ولی ساباتو، با نگاهی دقیقتر از هر روانکاوی، تونلی میکشد به تاریکترین اعماق ذهن انسان. رمانی کوتاه، سرد، پرتنش… و فراموشنشدنی برای من.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.