یادداشت حمیدرضا مشکانی

        از متن کتاب:
خشکه به خدا نمی شد! جانم درمی آمد -کرکه می شد گیسم از ظلم کشیده شدن، شانه در آب کرده بودم، تا با ناخن خیس آن بشود که عقده‌ی مردها را از گلاویز و پیچ‌واپیچ لاخه لاخه ها بازکنم- می کشیدم دراز به دراز… می کشیدم گیر که می کرد، سوز می گرفت و اشک چشمم کوراب می شد، دوباره تر می کردم به آب دهان، تا لختی نرم شود که بشود با درد کمتری عقده ها را باز کرد!…
      
9

2

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.