یادداشت zahra shams
1401/2/10
سرنوشت چیز عجیبی ست، همیشه انطور که شما فکر میکنید پیش نمی رود و گاهی ممکن است بدتر و یا بهتر از چیزی ک انتظارش را دارید عمل کند و همین نامشخص بودن اش است که آن را عجیب و پیچیده میکند. کتاب آرزو های بزرگ اثر چارلز دیکنز روایتگر داستان سرنوشت است، پسرک یتیمی که به کار در آهنگری کوچکی دل می بندد اما ناگهان توسط یک فرد زندگی اش از این رو به آن رو می شود، اگر مایلید تا با داستان سرنوشت پسرک داستان ما بیشتر آشنا شوید این کتاب را مطالعه کنید. در ابتدا باید گفت که داستان کتاب، مانند دیگر روایت های دیکنز ارزش خواندن داشت و جالب بود، اما نمیتوان گفت که بی نقص و فوق العاده بود، این کتاب نیز مانند دیگر کتب از لحاظ موضوعی یک سری ایراد را در بر میگرفت. زاویه دید این کتاب کاملا مناسب و درست در نظر گرفته شده بود و اینکه داستان از زبان خود پیپ روایت می شد جذابیت آن را افزایش میداد و باعث ایجاد فضایی صمیمانه تر در کتاب میشد. در فصول ابتدایی، خواننده حس می کند که شخصیت پردازی خوب و صحیح صورت گرفته، اما توقع دارد با جلو رفتن داستان این شخصیت پردازی نیز تکمیل شود و این اتفاقی بود که در این کتاب رخ نداده بود و در اواسط کتاب ما از بعضی شخصیت ها تنها یک اسم در ذهنمان داشتیم و این موضوع سبب گیجی خواننده و لذت نبردن از کتاب می شود و مورد دیگر در شخصیت پردازی این داستان این بود ک پردازش شخصیت ها نسبت به یکدیگر تناسب نداشتند، برای مثال در بخشی از کتاب شخصیتی فرعی که یک کارگر بود را به طور کامل شرح میداد اما در بخشی دیگر در رابطه با یکی از شخصیت های اصلی ماجرا، هیچ چیز خاصی نمیگفت و ما از او تنها یک نام به خاطر داشتیم. لحن شخصیت ها بسیار خوب نوشته شده بود، به طرزی که ما تفاوت میان آنها را متوجه می شدیم و حالات آنها را درک میکردیم، برای مثال در بخشی از کتاب که استلا با غرور و خودخواهی صحبت میکرد، ما کاملا این مطلب را متوجه میشدیم و این حس به ما منتقل میشد و این موضوع هنر نویسنده را می رساند. در هر کتابی، نویسنده با استفاده از آرایه ها رنگ و روح تازه ای به آن می بخشد، در این داستان نیز این اتفاق صورت گرفته بود و تشبیهات زیبایی دیده میشد برای مثال در بخشی از کتاب گفته شده بود: کشتی اوراقی را کمی دورتر با زنجیر های کلفت به اسکله بسته بودند طوری که انگار کشتی هم یک زندانی بود. یکی از اساسی ترین مشکلاتی که در طول این داستان به چشمم خورد این بود که در بعضی از بخش های کتاب روند داستان بسیار سریع پیش میرفت و این موضوع واقعا آزاردهنده و نامفهوم بود، یعنی نویسنده طوری زمان را به سرعت پیش میبرد که خواننده در داستان گم میشد و متوجه برخی اتفاقاتی که رخ میداد نمیشد و موضوع دیگر اینکه اگر نویسنده میخواهد در داستانش گذر زمان را نشان دهد باید طوری این مورد را شرح دهد، که خواننده کاملا آن را درک کند و حس پرت شدن از جایی به جای دیگر به او دست ندهد، و در این کتاب کاملا این اتفاق می افتاد و شاید باعث می شد تا خواننده از خواندن کتاب دست بکشد. گاهی در داستان با دیالوگ هایی مواجه میشدیم که کمی نامفهوم به نظر می آمدند و احساس میکردیم که آنها از نظر ویرایشی ایراد دارند، از نظرم این مشکل به خاطر زمانی ست که نویسنده این کتاب را نوشته و در آن دوره این طرز نوشتن درست و مرسوم بوده و نمیتوان این موضوع را یک ایراد منفی از کتاب در نظر گرفت. و نکته ی آخر اینکه نویسنده نتوانسته بود جذابیت داستان را در همه جای آن پخش کند و در برخی قسمت ها داستان کاملا یکنواخت و خسته کننده بود، به طرزی که خواننده میتوانست چندصفحه جلو برود و دوباره شروع به خواندن کند و بنظرم نوسنده ی کتاب باید سعی کند تا فراز و نشیب های ماجرایش را در اکثر بخش های آن حفظ کند و از رخ دادن این اتفاق جلوگیری کند. و کلام آخر اینکه، درکل از زمانی که دیوید کاپرفیلد بیچاره را خواندم متوجه شدم که چارلز دیکنز نویسنده ی ماهری ست و کتاب هایش جذابیت مخصوص به خود را دارند و اگر شما به داستان هایی که در بخشی از آن پسربچه ای یتیم به درجه ای والا می رسد و خوش بخت میشود را دوست دارید میتوانید این کتاب را بخوانید و آن را در انتهایی ترین نقطه ی کتابخانه تنهایش نگذارید.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.