یادداشت سیدعلی حجازی
1403/9/14
تا بهار صبر کن؛ باندینی داستان، روایتِ یک خانوادهیِ ایتالیاییتبار است که در زمستانی سخت، سالهایِ سختتری را در آمریکایِ بحرانیِ آن سالها میگذارند و بهقولِ گروس عبدالملکیان این خانوادهیِ پنجنفره با شب قمار میکنند و هرچه میبرند، تاریکتر میشوند… * داستان، روایتِ فقر است. فقری که پدرِ آجرچینِ خانواده را تا سرحدِ جنون دچار خشمِ معروفِ ایتالیاییها و فحشهایِ غلیظشان میکند. * روایتِ مذهب است. مذهبی که خدا بر رویِ صلیبش جان باخته و مرده. * روایت تاریکیِ استعارهآلودیست که گاهی طنزِ خارقالعادهش ترا میخکوب میکند. تمامِ شخصیتها به تاریکیِ شخصیِ خود پناه میبرند. اسوو باندینی به تاریکیِ دستهایِ پینهبستهش، شبهایِ بلندِ زمستان و روحِ پردرد و محرومیتِ امیالِ پنهانش پناه میبرد. ماریا باندینی، همسرِ او، به مریمِ باکرهیِ دانههایِ سپیدِ تسبیحش، طویلهیِ سرد و تاریکِ پایینِ خانهش و آرتورو باندینی، پسر ارشدِ خانواده، به برزخ میانِ لذت و گناه، مذهبِ فرمانهایِ دهگانه و عشقِ پر از شرم خود به رزایِ ایتالیاییِ جوان و به چمنزارهای پوشیده از برف و تاریکی و مدفنِ سگهایِ شوربخت پناه میبرد و عجیب نیست که گره داستان با علاقهیِ او به سگی، نیمهگرگ و سیاه، باز میشود. تا بهار صبر کن؛ باندینی، روایت امید است و صبر. صبرِ آبشدنِ چیزی کوچک و سرد بهنامِ برف… و درآخر بهقولِ آرتورو: کتاب زیبایی بود، کتابی شبیه به یک دختر…
0
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.