یادداشت فاطمه رفعت

                این داستان ملال انگیز نبود.
پیرمرد در ماه های آخر عمرش دچار ملال شده و حالا که به گذشته نگاه می‌کند دچار هراس می‌شود. حسی غریب دارد.
زندگی رویایی را گذرانده و حالا مثل همه. همه آدم ها به این می‌اندیشد که قرار است روی تختی تنها بمیرد و در جایی تنگ دفن شود.
و روال زندگی ملال آورش را در ماه های آخر می‌نویسد... از گذشته با شکوهی که داشته و حالا که هیچ چیز... هیچ چیز برایش جذابیتی ندارد...
اولین کتابی بود که از آنتوان چخوف خوندم... خیلی عمیق از احساسات درون آدم نوشته و قلم بسیار جذابش ماهرانه مخاطبو جذب میکنه...
پایانش باز بود و یکم تو ذوقم خورد...
8.10


بخشی از کتاب :
وقتی سپیده می‌زند، در رختخواب می‌نشینم، زانوانم را بغل میکنم و از فرط بیکاری سعی میکنم خودم را بشناسم.«خودت را بشناس» شعار زیبا و سودمندی است، فقط حیف که قدما به این فکر نیفتادند که راهی هم برای به کار بستن این توصیه نشان دهند. 
        
(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.