یادداشت زهرا عباد

زهرا عباد

زهرا عباد

1404/5/3 - 00:52

        #یادداشت_کتاب 
#من_و_آقای_همسایه
کتاب من و آقای همسایه درباره دختری ۱۷ ساله به نام افسانه است که همان ابتدای داستان، پدرش را بخاطر بیماری کلیوی از دست می‌دهد. او و مادر و برادر بزرگش، علاوه بر فقدان پدر، دچار مشکلات مالی هم می‌شوند و همین مسائل باعث می‌شود افسانه تلاش کند با درست کردن دستبند و فروختن آن، کمی به اقتصاد خانواده کمک کند. 
از آن طرف دایی افسانه با اینکه ثروتمند است اما چون پسرش خواستگار افسانه بوده و پدر و مادر دختر مخالفت کرده‌اند، ارتباطش را با آن‌ها قطع کرده بود و حالا هم هرچند با دادن اجاره‌های عقب افتاده آن‌ها، بهشان کمک کرده، ولی همچنان موجود منفوری در خانواده به شمار می‌رود. 
حالا این آقای همسایه کیست؟ امام جواد علیه‌السلام. در واقع خانه این خانواده روبروی مسجد امام جواد در یکی از محله‌های تهران است، احتمالا غرب تهران، و همین باعث شده افسانه این نام را برای امام جواد انتخاب کند.

در گیر و دار ماجراهای این خانواده، ارتباط برادر افسانه با همان پسردایی معروف زیاد می‌شود و این ماجرا مادر و افسانه را کفری می‌کند. از آن طرف افسانه عاشق پسری می‌شود که هر شب برای نماز به مسجد امام جواد می‌آید و برای دیدنش، هر وقت بتواند خودش را پشت پنجره می‌رساند و نگاهشان به هم گره می‌خورد.

همه این اتفاقات و گره‌های داستانی، با روندی خوب و معقول پیش می‌روند و دانه دانه، به شکل عاقلانه نه احساسی، باز می‌شوند. باوجود این، داستان کمی برای من نچسب بود. خودم هم درست نفهمیدم چرا. تنها دلیلی که می‌توانم پیدا کنم، مرد بودن نویسنده کتاب در عین مونث بودن شخصیت اول و راوی داستان است. حس من این بود که همه چیز در عین اینکه خوب کنار هم چفت شده، به دلم نمی‌نشیند. یعنی دختر ۱۷ ساله داستان با اینکه اصلا مذهبی نیست، اما بسیار منطقی است! چیزی که من بین نوجوان‌های ۱۷ ساله کم دیده‌ام. کلا دختران نوجوان این سنی، هرچقدر هم معقول و منطقی باشند، دوز احساس در وجودشان آنقدر بالاست که به ندرت تصمیم‌های عاقلانه می‌گیرند، مگر اینکه دین و مذهب خیلی دست و پای آن‌ها را بسته باشد.

چند نکته خاص هم در داستان وجود دارد که خوب است به آن‌ها اشاره شود و شاید همین‌ها کمی روی نچسب بودن داستان اثر گذاشته است.
اول اینکه افسانه و خانواده‌اش هیچ‌کدام اعتقادی به حجاب ندارند و اهل نماز و روزه هم نیستند اما خدا را قبول دارند. در عین حال این را چیز عجیبی نمی‌بینند و فقط معتقدند چون از کودکی در خانواده‌ای بدون بروز ظاهری اعتقادات دینی بوده‌اند، این شکلی شده‌اند.
از طرف دیگر شخصیت منفی داستان، خانم ضیائی، یکی از ناظم‌های مدرسه است که چادری است اما بد صدا، و با همین صدای بدش اصرار دارد در مدرسه دعای توسل و ... بخواند. او با افسانه پدرکشتگی دارد و تمام تلاشش این است او را اخراج کند. بسیار به حجاب دیگران گیر می‌دهد و حتی در صحنه‌هایی درگیری فیزیکی هم با بچه‌ها پیدا می‌کند!
شخصیت مثبت مدرسه، عطیه دوست افسانه و خانم مدیر هستند که خیلی افسانه را دوست دارند و به او کمک می‌کنند ولی در خلال داستان می‌فهمیم آن‌ها هم چادری هستند. 
حالا چرا خانم ضیائی آنقدر تابلو از همان ابتدا چادری معرفی می‌شود اما این شخصیت‌های مثبت در وسط و آخر داستان مشخص می‌شود چادری و مذهبی هستند، احتمالا انتخاب خاص نویسنده بوده تا روی ناخودآگاه مخاطب تاثیر مثبت بگذارد ولی شاید همین امر باعث تاثیر منفی هم بشود. 
در بخش‌هایی از داستان هم نویسنده احادیث امام جواد را بیان کرده و افسانه آن‌ها را در دفترش می‌نویسد و دائم تکرار می‌کند.
ترکیب این دو نکته، باعث می‌شود بخش‌هایی از داستان مصنوعی شود و از جذابیت آن کاسته شود.

در مجموع به نظر من کتاب برای نوجوانان غیر مذهبی هم انتخاب خوبی است اما این مستقیم‌گویی‌ها می‌تواند در برخی قسمت‌ها توی ذوقشان بزند.
باوجود صحبت از عشق و عاشقی، بخاطر انتخاب‌ها و اتفاقات خاص و منطقی و عقلانی داستان، می‌توان کتاب را تمیز دانست و به نوجوان بالای ۱۳ سال پیشنهاد داد. 

      
67

9

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.