یادداشت dream.m
1404/4/22
نمیدانم چه ساعتی از شب بود.خواب بودم، خواب میدیدم. حس کردم کسی با پایش به پایم ضربه زد، وحشتزده چشم باز کردم دیدم بین درگاهی اتاق توی تاریکی ایستاده و نگاهم میکند. نیمخیز شدم، آمدم حرفی بزنم، اعتراضی بکنم که با صدای مار مانندی گفت هیسسس! با اشارهی دست گفت دنبالش بروم. به دنبالش وارد دالانی تاریک و راهپلهای شدم. از پله ها پایین رفتم . انگار به ته جهان راه داشت. هرچه پایین تر میرفتیم سرد تر میشد. خنکایی هوسآلود از کف پایم بالا میآمد، وارد سرم میشد و چشمهای تبزدهام را غرق لذت میکرد. ساعتها و شاید روزها همینطور پایین میرفتیم. بالاخره هوای تازه و خنکی را حس کردم. بوی گوسفند ،پنیر، آش و خاک پیچید توی دماغم. ایستادیم. توی تاریکی دستش را گذاشت روی دستم . رعشهای به تنم افتاد. چندشم شد. با حالتی عصبی دستم را کشیدم کنار . گفت چته وحشی. صدایت در نیاد من این اطراف را نگاه کنم کسی نباشد. وقتی برگشت گفت دهانت را باز کن . باز کردم. مشتی خاک ریخت توی دهانم روی زخمهایی که تا توی شکمم آویزان بودند . گفت حالا ببند، دیگر خوب میشود .سرفه ام گرفته بود. نفس کشیدنم صدای اره کردن چوب خشک میداد. دستش را گذاشت روی دهانم. گفت ساکت باش سلیطه به کشتنمان میدی. داشتم خفه میشدم . هرچه من سختتر تقلا میکردم که نفس بکشم او دستهای پهنش را محکمتر روی بینی و دهانم فشار میداد. از درد بود یا بیچارگی، پاهایم را روی زمین کشیدم و لگد زدم. رد پاهایم مثل یک جوی باریک خشکیده مانده بود روی زمین .دستم را بیهدف روی خاک کشیدم. سنگی پیدا کردم. ضربه ای به سرش زدم . نالهی خفه ای کرد و دستش را از روی دهنم پس کشید. نفس بلندی کشیدم. که همهی خاک دهانم را فرستاد توی سینهام . سرفه امانم را بریده بود. داشتم خفه میشدم. بلند شدم. افتان و خیزان چند قدم رفتم جلوتر . چیزی شبه استخری بزرگ وسط چند خانه دیدم. سرم را بردم پایین و مشت مشت آب خوردم. مزهی خون و خاک حالم را به هم زد . سرم را که بلند کردم دیدم یک کلهی باد کردهی سگی مُرده روی سطح آب شناور است . دوباره حالم بههم خورد. صدای گریه از همه جا بلند شد. جیغ جیغ جیغ... پیر زنی مویه میکرد. روضه میخواند یا امام زمان ، یا حضرت ، خودت مارو نجات بده .صدای عزاداری بلند و نزدیکتر شد . پیرزنی آمد جلو ، چادری به کمرش بسته بود و علمی در دستش بود. آنقدر قدش خمیده بود که می ترسیدم الان سرش به زمین بخورد. گفت بیاوریدش. چند پسربچه که صورت نداشتند دورم را گرفتند و بردند بالای تپه. آوازهای عجیبی میخواندند که نمیفهمیدم ولی حزن دلنشینی داشتند. مردی چاقو به دست آمد جلو. نگاهم کرد. گفت گوسالهی خوبیست. بهترین گوسالهی روستا. مادرش را هم پارسال همینجا نذر امامزاده کردم. میخواستند مرا جلوی موتور برق قربانی کنند. احمقها فکر میکردند انجا ضریح است و من گاوم. هرچه فریاد میزدم، التماس میکردم که بهخدا من گاو نیستم، اشتباه گرفتهاید، حالیشان نمیشد. بالاخره تسلیم شدم. از بیچارگی خودم و از ترس گریه میکردم. شنیدم صدای گریههایم شبیه صدای ماماما از گلویم بیرون میآید. ................... دم شما گرم آقای ساعدی، ما تورک زبانها را روسفید کردی با اینهمه نبوغ و هوشت. خدا شما را با سیدنی شلدون و استیونکینگ محشور بفرماید ان شاالله ..................... بذارید به حساب تلقینپذیریم، باید عرض کنم که هروقت فیلمی میبینم یا کتابی میخونم که فضاش برام جذابه، به شدت تحت تاثیر قرار میگیرم و خوابش رو میبینم. این هم از همون خوابهای بعدِ کتابه. جای سرورمون فروید خالیه یک تحلیل رویای اسطورهای از این کابوس من ارائه کنه. ................... نمیدونم کس دیگه ای هم به اندازهی من بیسواد بوده یا من تنها نمونه از گونهای هستم که عزادارن بَیَل رو عزاداران بیل میخوندن . تف بر من که خودم رو کتابخون هم میدونم. ..... خوانش دوم با گروه کتابخونی کتاب های بد در ۳۰ دسمبر ۲۰۲۴ محشر بود و کلی خوش گذشت
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.