یادداشت Fatima
1403/4/19
خب حقیقتاً با تردید این کتاب رو شروع کردم ، چون نظرات متناقض زیاد در موردش دیده بودم و میگفتن که این نسبت به بقیه کتاب های نویسنده ضعیف تره ... ولی خب من کتاب دیگه ای از این نویسنده نخوندم و از روند داستان خوشم اومد . داستان هی بین گذشته و حال در رفت و آمد بود و این به نظرم خوب بود ؛ چون همزمان که مشتاقی بدونی الان چه اتفاقی میفته ، مشتاق دونستن گذشته هم هستی ... داستان در مورد مرگ مشکوک آپریله که بعد از سال ها معلوم میشه که تو تشخیص قاتل اشتباه شده و حالا هانا دنبال قاتل اصلیش میگرده ... به نظرم نفرت انگیز ترین شخصیت کتاب همون آپریله ! طرف اینجوریه که نمیذاره ویل و هانا که از هم خوششون میاد با هم باشن ، چون میخواد ویل با خودش باشه ! از یه طرف نمیذاره رایان و امیلی هم با هم باشن ، چون از رایان هم خوشش میاد ! بعد همزمان که با این دو نفره ، تفریحی با پسرای دیگه هم هست ؛ ولی رایان و ویل باید بهش وفادار باشن !!! و این تازه یه بخششه ! خلاصه ، دست قاتل درد نکنه که به خدمتش رسید و جماعتی رو از دستش خلاص کرد :) بعد از اون جان نویله ؛ این هم شخصیت منفور بعدیه! یه آدم مریض که دانشجو های دختر رو دنبال میکنه و سر به سرشون میذاره ! آخرشم خودشو به دردسر میاندازه... بعد ، داستان سعی داره این دو تا رو شخصیت های مظلوم و ستم دیده ای نشون بده ! که این واقعا رو مخه ... اسم قاتل رو نمیگم و توضیحی هم در موردش نمیدم که اسپویل نشه ، ولی واقعاً شوکه شدم ؛ اصلا انتظار نداشتم... به نظرم این بهترین حالتی بود که نویسنده میتونست ازش برای مرگ آپریل استفاده کنه . خوشم اومد :) و شخصیت ویل رو دوست داشتم ♡ جوری که تو هر شرایطی هوای هانا رو داشت :) اون قسمتی که هانا به ویل فرصت حرف زدن نمیده و با اون وضع از دستش فرار میکنه ، واقعاً اعصابم رو خورد کرد ! من به جای ویل ناراحت شدم ! اون قسمت های آخر که قاتل داره خودشو لو میده رو هم دوست داشتم و هر چی جلو تر رفت ترسیدم که نویسنده آخرشو خراب کرده باشه ، ولی خب نه ! آخرشو دوست داشتم :)
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.