یادداشت مهتاب ابراهیمی

ویولون زن روی پل
        از آن کتاب‌هایی‌ست که همه‌اش ته دلت قیلی‌ویلی می‌شود بروی و کتاب را برداری و ادامه‌اش را بخوانی. وقتی داری کارهایت را در خانه انجام می‌دهی، غذا درست می‌کنی، سیب و به دم می‌گذاری، پرتقال قاچ می‌کنی برای بچه‌ها، همه‌اش دلت به این خوش است که آخ‌جون! کارم که تمام بشود، می‌روم سراغش!
گاهی کتاب را می‌بستم و چشمانم را روی هم می‌گذاشتم و سعی می‌کردم چیزهایی را که خوانده‌ام در ذهنم مجسم کنم. عمق آن درد را درون خودم حسّ کنم و تکان بخورم.
سی سال درد و رنج، سی سال ناامیدی، سی سال تحقير، سی سال گم کردن گوهر وجودی خود و بعد از سی سال تاریکی به سوی نور حرکت کردن....
دیگر هرگز نخواهم توانست به یک معتاد به چشم یک مجرم نگاه کنم. بلکه او را بیماری می‌دانم که سخت گرفتار درد لاعلاج خود است. هرچه دست و پا می‌زند، راه خلاصی نمی‌یابد و در انتهای هیچ راهی نوری نمی‌بیند. عمیقاً به درک و همدلی دیگران نیازمند است و محبّت و صبر و حوصله‌ی اطرافیان را می‌طلبد.
قبلاً از آقای باباخانی رمان *خسروِشیرین* را خوانده بودم و خاطره‌ی شیرینش در ذهنم مانده بود. قلم بسیار هنرمندانه‌ای دارند و خواننده را پا به پا تا آخر داستان می‌کشانند.
اگر کسی کتاب حال‌خوب‌کن ازم بخواهد، حتماً اول همین کتاب را بهش توصیه می‌کنم.
      
20

4

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.