یادداشت مسعود بربر
1400/12/1
امشب شروع کردم به خواندنش و تازه همین الان رقعه اول طلعت خانم را خواندم چهقدر خوب نوشته و شروعش آدم را میکشد به رقعههای بعدی و خوف و رجای این که کاش تا آخرش همین طور خوب نوشته شده باشد ... آنقدر نثرش پخته شده و خوب بود که آدم میترسید مگر میشود تا آخر به همین خوبی نوشته شده باشد؟ و خب همین خوبی امیدبخش هم بود. البته همان شب تمام شد و به سفرمان رنگ خوبی زد. یک چیزیش هم بود که خیلی دوست داشتم. داستانهای در زمینه تاریخی اغلب آن قدر درگیر ماجرا هستند که آدم همهاش حواسش هست که این فضای دوست داشتنی و واقعی تاریخی توی همین خانه است و آن بیرون دوباره ماشینها و آپارتمانها هستند و مثلا بستنیفروشی سر پالیزی سر جایش هست! مثل اقامتگاههای بومگردی که وسط فضای شهری مهمانت میکنند به حس ۱۵۰ سال پیش. این باعث میشود که فضای تاریخی هم نمایشی باشد. اما «فدایت شوم» این طور نبود. جهان داستانیش واقعا همه جا حضور داشت. دغدغه زغال و کرسی و لباس عید و درگیری مشروطهچیان و استبدادیون آن بیرون و دعوای حرمین خانه باعث میشد آدم از جهانی که در داستان زندگی میکند کنده نشود. و اینها همه جدای نثر کارشده و مسلط رقعهها بود. نقد کوچکی هم هست که سر فرصت مینویسم
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.