یادداشت طُرقه
1404/1/11
شاید تمام این احساسات تا حد زیادی شخصی باشند، اما مسئله وحشتناکبودنِ جنایات متهم این داستان هرگز نبود. آنچه که در خلال خواندن مرا مضطرب میکرد شدت همذاتپنداریام با کسی بود که پدر و کادر و همسر و فرزندانش را به قتل رسانده تنها برای آنکه بیش از حد شرمگین و مضطرب بوده است. حتّی امانوئل کارِر هم (که ادعا میکند سعی کرده تمام این ماجرا را تنها «گزارش» کند، نه که داستانی از آن بنویسد) که نمیتواند مانع احساس دلسوزی خود نسبت به این پرونده شود، در عین حال از بابت اینکه مثل خبرنگار آخر داستان تماماً بر این عقیده نیست که متهم یک جنایتکار شیطانی است، شرمنده است. مسئله این بود که هر از گاهی میان خواندن سرم را بلند میکردم تا مطمئن شوم آنچه دور و برم میگذرد واقعیت دارد و همهاش ساخته و پرداختهی دروغهایی که به دیگران گفتهام نیست. این که انسان از خود تصویری غیرواقعی بسازد تنها برای آنکه احساس سرخوردگی نکند آنقدر بنظرم عادی، رقتانگیز و در عین حال ناگزیر میآمد که به جای توجه به جنایاتی که متهم به همین دلایل (رقتانگیز بودن، احساس ذلت) مرتکب شده بود، از تصور شدت فشار روانیای که مسئلهی «دیگران» (ناامیدکردنِ دیگران، دستیافتن به عشق دیگران، ...) به روح انسان میآورد تا آنجا که سالها زندگی خفتبار را به جان بخرد، اشکم در میآمد. کتاب پایانبندی مهمی ندارد (ژانکلود هرگز به پاسخ سوالی که در نوجوانی سر آزمون فلسفه با آن روبرو بود، نمیرسد) غیر از آنچه که نویسنده راجع به آن میگوید: «نوشتن این کتاب تنها میتواند جنایتی یا دعایی باشد»، و من این جمله را فقط خطاب به خوانندگان است که میفهمم. یا جنایتی در حق ماست و یا دعایی در حق ما، چراکه مشخص نیست آیا هرکس که با این ماجرا مواجه میشود، در درون خود احساس کلاهبردار بودن و اضطراب ناشی از احتمال لو رفتن را احساس میکند یا نه - نمیتوانم بگویم این احساسی که الان دارم، لزوماً به همه دست میدهد، اما آیا من صرفاً اندکی بلنداقبالتر از متهم نیستم؟ شاید من هنوز لو نرفتهام تنها به این دلیل که جنایتی مرتکب نشدهام، وگرنه وحشتناکترین جنبهی دروغهایی که به دیگران گفتهام شاید این باشد که حتی خودم هم دیگر بخاطر ندارم که دروغند.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.