یادداشت محمدقائم خانی
1402/3/2
. این جور که میبینم این سفر را بیشتر به قصد کنجکاوی آمدهام. عین سری که به هر سوراخی میزنم. به دیدی نه امیدی. و اینک آن دید. و این دفتر نتیجهاش. به هر صورت این هم تجربهای- یا نوعی ماجرای بسیار ساده. و هر یک از این تجربهها و ماجراهای ساده و بی«ماجرا»، گرچه بسیار عادی، مبنای نوعی بیداری. و اگر نه بیداری- دست کم یک شک. به این طریق دارم پلههای عالم یقین را تکتک با فشار تجربهها، زیر پای خودم میشکنم. و مگر حاصل یک عمر چیست؟ این که در صحت و اصالت و حقیقت بدیهیهای اولیه که یقینآورند یا خیالانگیز یا محرک عمل- شک کنی. و یکیکشان را از دست بدهی. و هرکدامشان را بدل کنی به یک علامت استفهام. پیش از آفتاب که برمیخیزی انگار پیش از خلقت برخاستهای. و هر روز شاهد مجدد این تحول روزانه بودن از تاریکی به روشنایی. از خواب به بیداری. و از سکون به حرکت. و امروز صبح چنان حالی داشتم که به همه سلام میکردم... صبح وقتی میگفتم «السلام علیک ایها النبی» یک مرتبه تکان خوردم. ضریح پیش رو بود و مردم طواف میکردند و برای بوسیدن از سر و کول هم بالا میرفتند و شرطهها مدام جوش میزدند که از فعل حرام جلو بگیرند... که یک مرتبه گریهام گرفت و از مسجد گریختم. این جوانک عرب اهل یک محل زیارتی بود؛ و به هر صورت رجحانی برای خودش قائل بود. عین فرانسویها در محیط زیارتی پاریس. و رفتارشان با خارجیها. یا عین اهالی مشهد. دیگری عرب سیاه درازی با عمامهای سفید و به سبک شامی بسته، و عبا را باریک تا کرده و به دوش انداخته، و چنان فصیح و بلیغ، که یک خطیب مادرزاد. از علت هجرت سخن میگفت و از صدیق بودن خلیفه اول و قصد کشتار آن دو از طرف «کفره فجره». و مدام آیات قرآن را در نثر خطابی سلیس خود درج کننده. و جالب این که روضه هم خواند. از اهل تسنن ندیده بودم کسی روضه بخواند. آن هم بر سختیهایی که آن دو یار غار در آن سفر تحمل کردند. و حتی یک بار خودش به گریه افتاد. یعنی در نهایت هیجان صدایش شکست و رو را پوشاند؛ که جماعت به فریاد آمد. و من هیچ شبی چنان بیدار نبودهام و چنان هشیار به هیچی. زیر سقف آن آسمان و آن ابدیت، هرچه شعر که از بر داشتم خواندم – به زمزمهای برایش- و هرچه دقیقتر که توانستم در خود نگریستم تا سپیده دمید. و دیدم که تنها «خسی» است و به «میقات» آمده است و نه «کسی» و به «میعادی». و دیدم که «وقت» ابدیت است، یعنی اقیانوس زمان. و «میقات» در هر لحظهای. و هر جا. و تنها با خویش. چرا که «میعاد» جای دیدار توست با دیگری. اما «میقات» زمان همان دیدار است و تنها با «خویشتن». در سعی، میروی و برمیگردی. به همان سرگردانی که «هاجر» داشت. هدفی در کار نیست. و در این رفتن و آمدن آنچه به راستی میآزاردت مقابله مداوم با چشمهاست. یک حاجی در حال «سعی» یک جفت پای دونده است یا تند رونده، و یک جفت چشم بی«خود». یا از «خود» جسته. یا از «خود» به در رفته. و اصلاً چشمها، نه چشم. بلکه وجدانهای برهنه. یا وجدانهایی در آستانه چشمخانهها نشسته و به انتظار فرمان که بگریزند. و مگر میتوانی بیش از یک لحظه به این چشمها بنگری؟ تا امروز گمان میکردم فقط در چشم خورشید است که نمیتوان نگریست. اما امروز دیدم که به این دریای چشم هم نمیتوان... که گریختم. فقط پس از دو بار رفتن و آمدن. به راحتی میبینی که از چه صفری چه بینهایتی را در آن جمع میسازی و این وقتی است که خوشبینی. و تازه شروع کردهای. وگرنه میبینی که در مقابل چنان بینهایتی چه از صفر هم کمتری. عیناً خسی بر دریایی، نه؛ در دریایی از آدم. بلکه ذره خاشاکی، و در هوا. به صراحت بگویم، دیدم دارم دیوانه میشوم. چنان هوس کرده بودم که سرم را به اولین ستون سیمانی بزنم و بترکانم... مگر کور باشی و «سعی» کنی. خراب کردن قبر در این سر عالم (که کتابخانهها را میسوزانند) یعنی سوختن یک کتاب. هر قبری کتابی است بسته، و سنگش جلدش. یا به عکس. و اینها حتی جلد را هم بستهاند. وگرنه چرا مرده را در قبر بگذاریم؟ و چرا نسوزانیم؟ در سنت مللی که گور دارند و دفن و کفن، تشخص مردگان خود نشانهای است یا سابقهای بر تشخیص زندهها. گویا این کعبه بر روی این زمین تنها معبد در هوای آزاد است. دیگر معابد محرابی است یا مجسمهای یا بتی یا آتشگاهی، که به هر صورت زیر سرپوشیدهای است تا محفوظ بماند از باد و باران و تابش آفتاب. حتی یهود خیمه اجتماع داشتند. اما این جا محراب اصلی یک چهاردیواری است. یعنی «خانه» است. که باید زیر باد و باران باشد تا «خانه» باشد. و جالبتر یکسانی و همسری همه عبادتکنندگان است در حال طواف. و هیچ علامت اشرافیتی. و هیچ رواق مخصوصی. یا شاهنشینی...
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.