یادداشت ریحانه حاجی زاده

        ابراهیم مردی که در دمشق زندگی میکند آرزو دارد که به سفر حج برود که ناگهان جور می شود که او به سفر برود او ازدواج میکند و مادرش دیگر تنها نیست. اما روز قبل از سفر او مادرش بیماری سختی میگیرد. ابراهیم سر دو راهی میماند، برود یا بماند؟ 
او به خاطر مادرش از سفر میگذرد. روزی دل شکسته در مسجد شروع به گریه می کند که ناگهان میبیند مردی جوان و زیبا و رشید در برابرش ایستاده است. جوان به ابراهیم سلام میکند و به او میگوید همراه من بیا. ابراهیم ناخواسته بر میخیزد و با جوان همرا می شود. 
تا چشم بر هم زدنی به عراق و مکه و مدینه سفر میکند و حجش را انجام میدهد و دوباره به مسجد بازمیگردد. با گریه از آن جوان می پرسد:«شما کیستید؟» آن جوان لبخندی دل نشین میزند و می گوید:«من امام تو، محمد بن علی، ابن الرضا هستم.» 
ابراهیم توسط حکومت عباسی دستگیر و به بغداد برده میشود و زندانی میشود. ابن خالد مردی ادویه فروش در بغداد کنجکاو میشود و هر روز در زندان به دیدار ابراهیم میرود و داستانش را می شنود. تمام تلاشش را برای آزادی ابراهیم میکند اما بی هیچ حاصلی. 
ناامید از همه جا دلش را به امام جواد ع میسپارد و دعا میکند. 
تصمیم میگیرد به زندان برود برای آخرین دیدار با ابراهیم وقتی وارد میشود همه را آشفته میبیند و میفهمد ابراهیم فرار کرده است اما به طوری غیر ممکن نه در خراشی برداشته است نه زنجیر های دست و پایش. ابن خالد از خوشحالی فراوان به آسمان میرسد. امامش ابراهیم را از زندان نجات داده است و به خانه اش در حلب رسانده. 
حقا که او حجت خدا بر روی زمین است. 
      

9

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.