یادداشت kan@shi

kan@shi

kan@shi

1404/5/8

«یک اتفاق
        «یک اتفاق مسخره»
 نمایشی تلخ از مهربانیِ تحقیرآمیز🎭

🧐🌠زمینه‌ی تاریخی و اجتماعی
داستایفسکی این داستان کوتاه را در سال ۱۸۶۲، درست پس از بازگشت از تبعید و زندان سیبری نوشت. آن روزها، روسیه در میانه‌ی اصلاحات دوران الکساندر دوم بود؛ به‌ویژه پس از صدور فرمان آزادی رعایا در سال ۱۸۶۱. روشنفکران، مدام از برابری، آزادی، و عشق به مردم سخن می‌گفتند، اما در واقعیت، میان طبقات بالا و پایین شکاف عمیقی وجود داشت؛ شکافی که نه با سخنرانی، نه با لبخندهای نمایشی، و نه با قوانین خشک، پر نمی‌شد.
داستایفسکی که تجربه‌ی مستقیمِ رنج، زندان و زندگی با مردم عادی را پشت سر گذاشته بود، این فاصله‌ی پنهان میان ادعا و عمل را در قالب داستانی کوتاه و به‌شدت گویا روایت کرد.

🔻هشدار اسپویل🔻
خلاصه داستان: ایوان ایلیچ پرالینسکی، پس از این که با دو تا از همکارانش کمی بیش از حد معمول الکل می نوشد، شروع می کند به صحبت درباره ی این که چقدر دوست دارد در زندگی، فلسفه ای بر پایه ی مهربانی با زیردستان و فرودستان داشته باشد. ایوان پس از ترک این جمع سه نفره، به جشن عروسی یکی از زیردستان خود می رود و تصمیم می گیرد تا بالاخره این فلسفه ی خود را در دنیای واقعی به کار بندد. اما این تصمیم او، جشن عروسی را به آشوب خواهد کشید...

💫بریده هایی از کتاب

🎭وقتی تصاویر مختلف از پیش چشمش می گذشت، قلبش از جا کنده می شد. درباره ی او چه می گفتند؟ چه فکری می کردند؟ با چه رویی می خواست پا به اداره اش بگذارد، وقتی می دانست تا یک سال دیگر هم چه پچپچه ها پشت سرش خواهند کرد، چه بسا تا ده سال دیگر، چه بسا تا پایان عمرش. حکایت او را مثل لطیفه ای نسل به نسل نقل می کردند. بی تردید خود را مقصر می دانست. هیچ توجیهی برای اعمالش پیدا نمی کرد و از آن ها شرمسار بود.

🎭با این همه، من همچنان بر عقیده ی خود راسخم و همه جا فریاد می زنم که انسانیت می تواند به اصطلاح سنگ بنای اصلاحات قریب الوقوع باشد و اساسا در راه نوسازی و تجدید همه چیز به ما کمک می کند... آری، رفتار انسانی با زیردستان، از مستخدم دولت گرفته تا منشی، از منشی گرفته تا خدمتکار، از خدمتکار گرفته تا موژیک. چرا؟ دلیل نمی خواهد. اصلا بیایید مقایسه ای کنیم: رفتار من انسانی است، پس مرا دوست دارند، دوستم دارند، بنابراین به من اعتماد می کنند، احساس اعتماد می کنند، پس ایمان دارند، پس عشق می ورزند...

🎭رقص واقعا شادی بود، خاصه این که همه با ساده دلی می رقصیدند، صرفا برای اینکه شاد باشند و حتی شیطنت کنند. رقصندگان ماهر انگشت شمار بودند، اما رقصندگان ناشی هم چنان محکم پای می کوبیدند که می شد آن ها را با رقصندگان ماهر اشتباه گرفت.

💡تحلیل و درون‌مایه:
«یک اتفاق مسخره» داستانی ساده‌نما و عمیق است. داستایفسکی با طنزی تلخ و دقیق، پرده از نوعی مهربانی مصنوعی برمی‌دارد که از قدرت سرچشمه می‌گیرد، نه از همدلی.
این داستان درباره‌ی تضادِ میان ادعای برابری و رفتار نابرابر است. درباره‌ی روشنفکرانی که از عشق به مردم می‌گویند، اما هرگز درک نمی‌کنند که عشق، نمایش نیست؛ حضور است، بی‌صدا، بی‌منت، در کنار نه بالای سر.

🏹🎯برداشت نهایی از کتاب📙🌱
داستایفسکی با این داستان، زخمی را به ما نشان می‌دهد که شاید دیده نشود، اما دردناک‌تر از هر زخم جسمی است: زخمِ مهربانیِ از بالا. او می‌گوید محبت، اگر آغشته به غرور باشد، زهر است. احترام، اگر با فاصله باشد، ترحم می‌شود.
وقتی دستت را به سوی کسی دراز می‌کنی، باید از ارتفاع خود پایین بیایی. وگرنه، نه فقط به او نمی‌رسی، که شانه‌اش را هم خرد می‌کنی.
ژنرال نخواست توهین کند، اما کرد. نخواست مزاحم باشد، اما شد. و در پایان، با تمام مقام و لباس رسمی‌اش، در برابر کرامت ساده‌ی مردم عادی شکست خورد.
این داستان به ما می آموزد که گاهی نرفتنت، نیامدنت، نگفتنت، احترام بیشتری است.
گاهی تنها با ایستادن در کنار دیگران، بی‌ادعا، بی‌خودنمایی، می‌توان واقعاً انسان بود.🙂🤝

📚📌در دنیای ادبیات و کتاب فکر نمی کنم کسی باشه که اسم داستایفسکی مشهور رو تا به حال نشنیده باشه (اصلاً محال از ممکنه) ولی خب به هر حال (دانستن) عیب نیست، (ندانستن) عیب است برای آشنایی بیش تر🌱🙃

🎗️📚✍🏻فئودور میخایلاویچ داستایوفسکی، زاده ی ۱۱ نوامبر ۱۸۲۱ و درگذشته ی ۹ فوریه ی ۱۸۸۱، نویسنده ی مشهور و تأثیرگذار روس بود. پدر داستایفسکی پزشک بود و از اوکراین به مسکو مهاجرت کرده بود و مادرش، دختر یکی از بازرگانان مسکو بود. او در ۱۸۳۴ همراه با برادرش به مدرسه ی شبانه روزی منتقل شدند و سه سال آن جا ماندند. داستایفسکی در پانزده سالگی مادر خود را از دست داد. او در همان سال امتحانات ورودی دانشکده ی مهندسی نظامی را در سن پترزبورگ با موفقیت پشت سر گذاشت و در ژانویه ی ۱۸۳۸ وارد این دانشکده شد. در تابستان ۱۸۳۹ نیز، خبر فوت پدرش به او رسید.داستایفسکی در سال ۱۸۴۳ با درجه ی افسری از دانشکده ی نظامی فارغ التحصیل شد و شغلی در اداره ی مهندسی وزارت جنگ به دست آورد. او در زمستان ۱۸۴۵ رُمان کوتاه (بیچارگان) را نوشت و از این طریق وارد محافل نویسندگان رادیکال و ساختارشکن بزرگ سن پترزبورگ شد و برای خود شهرتی کسب کرد. یک جاسوس پلیس در این محفل رخنه کرده بود و موضوعات بحث این روشنفکران را به مقامات امنیتی روسیه گزارش می داد. از همین رو، پلیس مخفی در روز ۲۲ آوریل ۱۸۴۹ او را به جرم براندازی حکومت دستگیر کرد.داستایفسکی در آغاز سال ۱۸۷۳ سردبیر مجله ی «گراژ دانین» شد و تا ماه مارس سال بعد به این کار ادامه داد. فئودور داستایفسکی در جشن سه روزه ی بزرگداشت پوشکین در پی سخنرانی اش به اوج شهرت و افتخار در زمان حیاتش رسید و سرانجام در اوایل فوریه ی سال ۱۸۸۱ در اثر خون ریزی ریه درگذشت.
      
45

9

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.