یادداشت مسیح ریحانی
1403/12/23
📚 از متن کتاب: «مغزش هشدار میدهد کلماتی وجود دارند که روی جهان سرپوش میگذراند. کلماتی وجود دارند که مناسب و تمیزند. قانونیاند.» اگر بخواهم «لاشهی لطیف» را در دو کلمه توصیف کنم، بدونشک آن دو کلمه «منزجرکننده» و «زیبا» هستند! چیزی شبیه به سینمای «لانتیموس» یا «فونتریه». این اثر را نویسندهی آرژانتینی «آگوستینا باستریکا» نوشته است. رمان، روایتگر قصهای آخرالزمانی، دلهرهآور و تکاندهنده است و با به چالش کشیدن ارزشها و چالشهای اخلاقی انسان، خواننده را به تفکر دربارهی جامعه، مصرفگرایی و مرزهای اخلاقی دعوت میکند. حکما کتاب برای من در آن دستهای قرار میگیرد که همواره در ذهنم باقی میماند و گهگاه به موضوعاتی که در کتاب مطرح شده، فکر خواهم کرد. جهانی که «باستریکا» خلق میکند، پادآرمانشهری است نزدیک به واقعیت؛ بیماریای مرگبار مصرف گوشت حیوانات را غیرممکن کرده است. انسانهای متمدن و متشخص(!) در پاسخی هوشمندانه(!) به این بحران، اقدام به پرورش انسان برای مصرف کردهاند. در چنین دنیای وحشتآوری، «مارکوس» که شخصیت اصلی داستان است در یکی از مشاغل مربوط به این حوزهی جدید (اما طبیعی! مثل آنچه که در رابطه با حیوانات هماکنون اتفاق میافتد!!!) مشغول به کار است. او در کشتارگاه انسانها کار میکند. «مارکوس» که معتقد است: «آدم میتواند تقریبا به هر کاری عادت کند جز مرگ فرزند.» پس از مرگ فرزندش با احساسات متناقضی مواجه میشود و به یکمعنا میان انزجار از شغل خود و تلاش برای بقا گرفتار میشود. اما نقطهی اوج داستان آنجایی است که «مارکوس» یک «رأس خانگی» هدیه میگیرد و دوستش به او پیشنهاد میدهد که: «چند روز نگهش دار بعد برای خودمون کبابش میکنیم.» 📚 از متن کتاب: «به هر حال، از زمان آغاز جهان ما در حال خوردن همدیگه بودیم. اگه این کارهای نمادین مثل شکار نبود، تا خرخره همدیگه رو خورده بودیم.» «جاستین جردن» در یادداشتی که برای روزنامهی گاردین در رابطه با «لاشهی لطیف» نوشته است، به درستی پرده از بیکفایتی زبان در برابر شر برداشته است. در بخشی از این مقاله آمده است: «این رمان شاید روایتی از بیکفایتی زبان در برابر شر باشد، اما ضمنا چشماندازی غم انگیز از سکوتی ارائه میدهد که در انتظار انسان تنهامانده در جهان پس از انقراض گونههای دیگر است.» در دنیای «لاشهی لطیف» انسانها به سرعت به چنین نتیجهای رسیدهاند که: «در نهایت گوشت، گوشت است. مهم نیست از کجا میآید.» و در عینحال همین انسانها زمانی که صحبت از «بردهداری» در گذشته میشود یکصدا و وحشتزده «بردهداری» را عملی بسیار وحشیانه میشمارند! شاید خواندن جملات بالا، شما را به این فکر بیاندازد که آخر مگر میشود؟ چطور میشود در چنین پارادوکسی زندگی کرد؟ اما آیا من و شما و دیگران، هماکنون در چنین پارادوکسی زندگی نمیکنیم؟ آیا همین الآن ما چشممان را به روی واقعیت نبستهایم؟ همین الآن که من بعد از نگارش اینجملهها، اتاق کارم را ترک خواهم کرد و پای میز غذاخوری خواهم نشست که از گوشت حیوانات بیچارهای که طعمدار شده و پخته شدهاند، رنگین است... مسئله این است که آن ویروس کذایی که گاوها و مرغها و گوسفندها را از بین ببرد، هنوز از راه نرسیده است و من هم در پس ذهنم چنین فکر میکنم که اساسا گوسفندها و مرغها برای همین در جهان هستند که ما، این اشرف مخلوقات! بخوریمشان دیگر. 📚 از متن کتاب: «کلمات حفرهای خالیاند، حفرهای که هر صدا، هر ذره، هر نفسی را به درون خود میکشد.» لحن داستان سرد و مستقیم و گاهی حتی بیرحمانه است؛ در تناسبی بینقص با دنیای بیاحساس رمان. «باستریکا» عمدا با زبانی عریان و شفاف، سعی کرده است خوانندهاش را با واقعیت تلخ جهان خیالی رمان (و جهان حقیقی خود) مواجه سازد. «لاشهی لطیف» رمان آسانی نیست. خشونت و توصیفهای تکاندهندهاش ممکن است برای برخی آزاردهنده باشد، اما همین عناصر هستند که خواننده را با عمق سئوالات اخلاقی و فلسفی داستان روبرو میکند. به باور من، این رمان بیشتر از آنکه به دنبال سرگرم کردن باشد، قصد دارد که خوانندهش را به اندیشیدن در رابطه با حقایق ناخوشایند دربارهی انسان وادار کند. به آنچه که تاکنون گفته شد، یک پایان فوقالعاده و عالی را اضافه کنید و با چشمان باز سراغ کتاب بروید!
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.