یادداشت ریحانه رمضانی
1403/12/16
『هو النور』 "اگه تو سفر یه کتاب با خودت داشته باشی اتفاق عجیبی میوفته. کتاب خاطراتت رو جمع میکنه و همیشه فقط کافیه که کتاب رو باز کنی تا به جایی که بار اول اونجا خوندیش برگردی. همهش با اولین کلمات به خاطرت برمیگرده؛ مناظری که اونجا دیدی، عطری که توی هوا بود، بستنیای که موقع خوندن کتاب خوردی.... بله، کتابها حالت چسبندگی دارن و خاطرهها بیشتر از هر چیز دیگهای به صفحات کتاب میچسبن." همین متن بالا کافی نیست تا متوجه بشوید که چقدر این کتاب برای خورهی کتابها لذت بخش خواهد بود؟ مگی با پدرش (مو/مورتیمر) زندگی میکند. پدر مگی صحاف کتاب است ولی مگی دوست دارد پدرش را دکترِ کتاب بنامد چون که مو کتابهای آسیب دیده و قدیمی را نجات میدهد. به آنها لباسهای جدید از جنس چرم و کتان میپوشاند و صفحات را تمیز میکند. یک لوح بر روی اتاق کار مو آویزان بود که متن جالبی داشت: برخی کتابها باید چشیده شوند برخی بلعیده، اما فقط تعداد کمی باید جویده و کاملا هضم شوند. مگی و مو به دلایلی به همراه فرد غریبهای به نام "انگشت خاکی" که مو را "زبان نقرهای" مینامد راهی خانهی خالهی مادر مگی (الینور) میشوند. الینور مانند مو و مگی دیوانهی کتاب است. عاشق جمعآوری کتابهای قدیمی و کمیاب است و تمام دیوارهای خانهی بزرگش از زمین تا سقف قفسههایی دارد که با میلیونها کتاب پر شدهاند. این سه خورهی کتاب برای من واقعا شخصیتهای قابل درکی داشتند. وابستگی و پناه بردنشان به کتابها برای من قشنگترین قسمتهای کتاب بودند. فکر میکنم کتابها پس از مدتی برای همهی ما به یک محافظ در برابر دنیا و آدمهاش تبدیل میشوند، نه؟ از یه جایی به بعد به خودت میآی و میبینی که اگر جایی باشی و داخل کیفت کتاب نباشد، احساس ناامنی میکنی(: قسمتهایی از کتاب دربابِ کتاب: "بیش از هر چیزی، آرزوی داشتن یک شمع و یک کتاب را داشت تا ترس را دور نگه دارد." "با دست چپش تعدادی کتاب را چنان روی سینهاش گرفته بود که انگار آنها از او در برابر نگاههایی که از هر طرف به سمتش خیره شده و مکان منحوسی که واردش شده بود، محافظت می کردند. هیچ چیز مثل صفحات آرامشبخش کتاب نیست؛ خصوصا وقتی که از خونه دور هستی. " هر فصل کتاب با جملاتی از کتابهای دیگر شروع میشد که نسبتا به محتوای آن فصل مربوط بود. برای مثال این جملاتی از کتاب "ماجراهای تام سایر" از مارک تواین است که فصل ۲۲ باهاش شروع شده بود و بسیار دلنشین است: "روزها آهسته، سپری میشدند و هر کدام سوسویی از ادراک برجای میگذاشتند. " من میدانستم که این کتاب روند آرام و کندی دارد و با دید یک کتاب هیجانانگیز بازش نکردم و در نتیجه ناامید هم نشدم. البته خب من متاسفانه از قبل فیلمش را دیده بودم و داستان را میدانستم. فیلم پایان متفاوتتری داشت تا بتوانند در یک قسمت داستان را تمام کنند. فکر میکنم اگه فیلم رو ندیده باشید داستان براتون مرموزتر میشود اما خب در کل کتاب آرومی است. در نتیجه اگر دنبال کتابی پر از حوادث و جادو میگردید به سراغ این کتاب نیایید اما اگر دنبال کتاب آرومی میگردید که سطرها رو بچشید و مزه مزه کنید، با کتابها و دنیاهای جدید آشنا بشوید، عطر و طعم کتابها را در لابهلای صفحات احساس کنید و گاهی هم جادو را لمس کنید، فکر میکنم کتاب مناسبی را پیدا کردهاید. "داستان نوشتن هم خود یک نوع جادو است." _ سهشنبه ۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۲
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.