یادداشت مجتبی بنیاسدی
دیروز
بعضی روایتها هستند که وقتی تمامش میکنی، دوست داری یک صفحه وُرد باز کنی و شروع کنی به نوشتن. روایتهای طلوعی هم همین بود. الآنی که ساعت دهِ شبی پائیزی است، به فکر نوشتن از شهرم افتادهام. اینکه چقدر کم از شهرم روایت دارم. از بدِ حادثه، عکسِ آنچه طلوعی هست، میانهی خوبی با سفر ندارم. پس انبار تجربه زیستهام خالی از مواد خام است. پس حداقل میتوانم از شهر خودم بنویسم. و اما این کتاب: اولین اثری بود که از طلوعی میخواندم. توقع همچون روایتهای جانداری را داشتم. و حالا که تمام شده، به دنبال اثرهای رواییِ دیگرش هم هستم. نثر طلوعی به نثر همینگوی خیلی نزدیک بود. شاید من این برداشت را داشتم. دیالوگهای کوبنده، جملات کوتاه. انگاری نثر، ایرانی نبود؛ اینکه انگاری یک ترجمه درجه یکی مثل پیمام خاکسار میخوانی. البته شاید اینکه اکثر روایتها در شهرهای غیرایران رخ میداد هم بیتاثیر نباشد. وقتی روایت دمشق را میخواندم، ضربان قلبم را میشنیدم. خیلی فوقالعاده بود. و آخرین حرف: بعضی وقتها فکر میکردم طلوعی عمدا خودش را در شرایط خاص قرار داده که روایت ازش دربیاورد.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.