یادداشت رعنا حشمتی
1400/11/7
درخشان! درخشان! احتمالاً همهمان از خوبی تولستوی شنیدهایم، اما، باید این کتاب را بخوانید، توصیفات بینظیرش را ببینید و با خودتان فکر کنید که چطور ممکن است کسی این همه زندگیهای مختلف را تجربه کرده باشد که بتواند اینگونه وصف کند؟ چطور ممکن است؟ و فقط حیرت کنید و کلماتش به قلبتان وارد شود. جادوتان کند. لیلی همیشه از ادبیات روس بدش میآمد و من که چیز جدیای در این زمینه نخوانده بودم، میگفتم که خب من هم خوشم نمیآید و همیشه با گارد با کتابهای روسی مواجه میشدم، ولی وقتی قرار شد که برای زنگ تماشا بخوانیمش، این کتاب و شاهکار بودنش، تصاویر خوش رنگ و لعاب و گاه غمزهای که جلوی چشمهای من به تصویر میکشید و شخصیت پردازیهای پیچیده و کاملش، من را شگفت زده کرد. شگفت زده و شیفته. به طوری که ما (یعنی من وخواهرم) همزمان این کتاب را میخواندیم و مدام از همدیگر میدزدیدمش تا بیشتر بخوانیم و بعد در مورد شخصیتها و کارهاشان با هم بحثهای طولانی میکردیم. همچنین بنظرم جا دارد که حتماً و حتماً، از ترجمه شاهکار آقای حبیبی هم یاد کنم، که بنظرم میرسد عمر و زندگی خودشان را، با تمامی دقت و وسواس، انگار که خود این کتاب را دوباره نوشتهاند، پای این اثر گذاشتهاند و بعد که میبینم کتابهای عظیم دیگری هم به زیبایی ترجمه کردهاند، متعجب میشوم... به همراه آن مقدمه قشنگشان! --- بریدههای از کتاب که برای خودم گوشهای یادداشت کرده بودم: پایین رفت و از نگاه کردن طولانی به او، چنانکه از نگاه کردن به خورشید، اجتناب میکرد ، اما نگاه نکرده نیز او را همچو خورشید میدید. * همه خندان بودند اما او نمیتوانست شادمان باشد و همین آزارش میداد. * کیتی چتر او را باز و بسته کنان گفت: اه، چه احمقانه، چه حقارتی! هیچ احتیاجی به این کار نبود. همه اش تظاهر! -ولی آخر به چه منظور؟ -برای اینکه در چشم مردم، پیش خودم، و در پیشگاه خدا آدم بهتری بنظر آیم. همه اش فریب! نه، حالا دیگر گول نمیخورم، تسلیم نمیشوم. بهتر است دختر بدی باشم ولی دست کم فریبکار و دورو نباشم. * من هیچ چیز نمیخواهم، هیچ... فقط میخواهم که همه چیز تمام شود. * ورونسکی از چشم مردی به او نگاه میکرد که به گلی که خود کنده است و در دستش پژمرده است نگاه میکند و زیبایی و طراوتی را که به طمع آن گل را کنده و تباه کرده است به زحمت در آن باز مییابد. * آنا دست او را با حرکت شدیدی فشرد و گفت: بله، همین بهتر است. دوستم داشته باش. این تنهای چیزی است که برای ما مانده است. * وقتی این حرف را به روشنی بفهمی چیزها همه بی ارزش میشوند. وقتی میفهمی که امروز یا فردا میمیری و همه چیز فانی است آن وقت همه چیز در چشمت ناچیز میشود. من هم خیال میکنم که فکرم خیلی مهم است، ولی حقیقت این است که حتی اگر بتوانم اجرایش کنم، اهمیتش بیش از تعقیب و به دام انداختن این خرس نیست. به این ترتیب زندگی خود را طی میکنیم و سر خود را با شکار و کار گرم میکنیم تا به فکر مرگ نیفتیم. * میدانی! وقتی به مرگ فکر میکنی میبینی زندگی چیز چندان خوشایندی ندارد... ولی آرام تر میشوی.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.