یادداشت Soli

Soli

Soli

1404/4/14

        صبح گذاشتمش توی کیفم، به امید اینکه حداقل یکی از معلما نیاد سر کلاس و بتونم یه کمش رو بخونم. متاسفانه یا خوشبختانه، همه شون اومدن. ولی خب سرجمع چهل، پنجاه صفحه رو خوندم.
وقتی اومدم خونه، کتاب درسی م رو گرفتم دستم که چشمم افتاد بهش. با خودم گفتم فقط نیم ساعت.
نیم ساعت همانا و الان دو ساعته که یه سره نشستم سرش. حتی نذاشتمش زمین که برم آب بخورم و الان نمی تونم چشمای خوابالود و خسته م رو باز نگه دارم.
وقتی دوستم خواست کتاب رو بهم بده گفتم عههه، کالین هوور! و کسی نماند جز ما! باید خیلی قشنگ باشه.
و واقعا بود!
یه کتاب نفسگیر و فوق العاده جذاب. 
شخصیتا رو دوست داشتم و باهاشون ارتباط برقرار کردم، با اینکه هیچ کدومشون شبیه خودم نبودن. 
اون حس بلاتکلیفی، اون استرس و هیجان رو خیلی خوب تونسته بود انتقال بده. از اون کتابایی نبود که بشینی یه گوشه و در آرامش بخونی ش، از اونایی بود که موقع خوندنش باید نفس عمیق بکشی، باید یه لحظه کتاب رو ببندی و سعی کنی اوضاع رو تجزیه کنی.
دو سه فصل آخر نفسگیرتر از بقیه کتاب بود. پایانش رو هیچ جوره و ابدا حدس نزده بودم، اما بعد از خوندن فصل یکی مونده به آخر، فهمیدم که لوون قراره چه تصمیمی بگیره_معلومه دارم تمام تلاشمو می کنم که داستان اسپویل نشه؟_ و شاید اگر من هم بودم همین کار رو می کردم.
پایانش یه جورایی باز بود. گذاشت به عهده خواننده که قضاوت کنه چه اتفاقی افتاده و من... من تصمیم گرفتم که قضاوتی نکنم بذار همون جوری بمونه اصلا، مگه چه ایرادی داره؟
      

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.