بریدههای کتاب گلهای خاک: فصل آخر کتاب پابرهنه ها آوا 1403/10/3 گلهای خاک: فصل آخر کتاب پابرهنه ها زاهاریا استانکو 4.5 2 صفحۀ 17 داریه، چه کسی به تو یاد داده که اینچنین فکر کنی؟ انسان در طول عمر خود بر چهره زمین اثر میگذارد ، اثری عمیق و ماندنی. انسان حتی بر زمان هم چیره میشود. 0 0 آوا 1403/10/4 گلهای خاک: فصل آخر کتاب پابرهنه ها زاهاریا استانکو 4.5 2 صفحۀ 57 انسان ها می توانند گل های کره ی خاک باشند و بی شک روزی گل های خاک خواهند شد. اما تا آن روز خیلی وقت مانده.... 0 0 آوا 1403/10/4 گلهای خاک: فصل آخر کتاب پابرهنه ها زاهاریا استانکو 4.5 2 صفحۀ 65 جنگ! شاید از خونی که انسان ها داده اند و زمین را_ که هنوز هم تشنه است_ آبیاری کرده اند، لاله می روید؛ گلی که در آغاز هر بهار در جای جای گندم زارها سر بر می آورد. شاید گل لاله برای آن می دمد تا به ما بگوید: _ زمان آن فرا رسیده است که دیگر دست از خونریزی بردارید! 0 0 آوا 1403/10/4 گلهای خاک: فصل آخر کتاب پابرهنه ها زاهاریا استانکو 4.5 2 صفحۀ 95 دل خراش ترین و عمیق ترین گریه ها، گریه های بدون اشک است... 0 0 آوا 1403/10/4 گلهای خاک: فصل آخر کتاب پابرهنه ها زاهاریا استانکو 4.5 2 صفحۀ 76 این روح بخت برگشته است که از بدن نمیخواهد جدا شود! به نظر من بزرگترین راز و فریبنده ترین زیبائی آن، در همین است. هر قدر بدن تحمل رنج کند و هر اندازه روح زجر بکشد ، باز هم روح و بدن هم آغوش می ماند؛ نه روح راضی به جدا شدن از تن می شود و نه بدن می خواهد از روح جدا شود. 0 0 آوا 1403/10/4 گلهای خاک: فصل آخر کتاب پابرهنه ها زاهاریا استانکو 4.5 2 صفحۀ 35 اگر وقتی برسد که دیگر سؤالی از خود نداشته باشم، آن وقت دیگر انسان نیستم.... 0 0 آوا 1403/10/4 گلهای خاک: فصل آخر کتاب پابرهنه ها زاهاریا استانکو 4.5 2 صفحۀ 70 درست است که سیر از حال گرسنه خبر ندارد، اما این هم درست است که گرسنه، گرسنه را از چشمهایش می شناسد. 0 0 آوا 1403/10/4 گلهای خاک: فصل آخر کتاب پابرهنه ها زاهاریا استانکو 4.5 2 صفحۀ 33 در قلبم...در قلبم زهر روی هم می ریخت و در کنار اشکهای دیگری که از چشمانم جاری نشده بود، انباشته می شد. به خودم گفتم: جمع شوید ای قطرات زهر! زمانی فرا خواهد رسید که شمارا به کسانی خواهم چشاند که از دست آنان رنج می بریم و می گرییم. 0 0 آوا 1403/10/4 گلهای خاک: فصل آخر کتاب پابرهنه ها زاهاریا استانکو 4.5 2 صفحۀ 60 آدم هرقدر بد طینت باشد و زندگی هرقدر آدم را کینه توز، سنگدل و بد دهن بار آورده باشد ، گاهگاهی در ساعتی یا حتی لحظه ای هست که محبت قلبش را گرم می کند. 0 0 آوا 1403/10/4 گلهای خاک: فصل آخر کتاب پابرهنه ها زاهاریا استانکو 4.5 2 صفحۀ 91 زندگی از بین نرفته. زندگی با همه ی غضب جنگ نمی تواند از بین برود. 0 0 آوا 1403/10/4 گلهای خاک: فصل آخر کتاب پابرهنه ها زاهاریا استانکو 4.5 2 صفحۀ 53 جنگ... جنگ رو اربابا شروع کردن. _ولی بارش رو گردن ماهاست. 0 0
بریدههای کتاب گلهای خاک: فصل آخر کتاب پابرهنه ها آوا 1403/10/3 گلهای خاک: فصل آخر کتاب پابرهنه ها زاهاریا استانکو 4.5 2 صفحۀ 17 داریه، چه کسی به تو یاد داده که اینچنین فکر کنی؟ انسان در طول عمر خود بر چهره زمین اثر میگذارد ، اثری عمیق و ماندنی. انسان حتی بر زمان هم چیره میشود. 0 0 آوا 1403/10/4 گلهای خاک: فصل آخر کتاب پابرهنه ها زاهاریا استانکو 4.5 2 صفحۀ 57 انسان ها می توانند گل های کره ی خاک باشند و بی شک روزی گل های خاک خواهند شد. اما تا آن روز خیلی وقت مانده.... 0 0 آوا 1403/10/4 گلهای خاک: فصل آخر کتاب پابرهنه ها زاهاریا استانکو 4.5 2 صفحۀ 65 جنگ! شاید از خونی که انسان ها داده اند و زمین را_ که هنوز هم تشنه است_ آبیاری کرده اند، لاله می روید؛ گلی که در آغاز هر بهار در جای جای گندم زارها سر بر می آورد. شاید گل لاله برای آن می دمد تا به ما بگوید: _ زمان آن فرا رسیده است که دیگر دست از خونریزی بردارید! 0 0 آوا 1403/10/4 گلهای خاک: فصل آخر کتاب پابرهنه ها زاهاریا استانکو 4.5 2 صفحۀ 95 دل خراش ترین و عمیق ترین گریه ها، گریه های بدون اشک است... 0 0 آوا 1403/10/4 گلهای خاک: فصل آخر کتاب پابرهنه ها زاهاریا استانکو 4.5 2 صفحۀ 76 این روح بخت برگشته است که از بدن نمیخواهد جدا شود! به نظر من بزرگترین راز و فریبنده ترین زیبائی آن، در همین است. هر قدر بدن تحمل رنج کند و هر اندازه روح زجر بکشد ، باز هم روح و بدن هم آغوش می ماند؛ نه روح راضی به جدا شدن از تن می شود و نه بدن می خواهد از روح جدا شود. 0 0 آوا 1403/10/4 گلهای خاک: فصل آخر کتاب پابرهنه ها زاهاریا استانکو 4.5 2 صفحۀ 35 اگر وقتی برسد که دیگر سؤالی از خود نداشته باشم، آن وقت دیگر انسان نیستم.... 0 0 آوا 1403/10/4 گلهای خاک: فصل آخر کتاب پابرهنه ها زاهاریا استانکو 4.5 2 صفحۀ 70 درست است که سیر از حال گرسنه خبر ندارد، اما این هم درست است که گرسنه، گرسنه را از چشمهایش می شناسد. 0 0 آوا 1403/10/4 گلهای خاک: فصل آخر کتاب پابرهنه ها زاهاریا استانکو 4.5 2 صفحۀ 33 در قلبم...در قلبم زهر روی هم می ریخت و در کنار اشکهای دیگری که از چشمانم جاری نشده بود، انباشته می شد. به خودم گفتم: جمع شوید ای قطرات زهر! زمانی فرا خواهد رسید که شمارا به کسانی خواهم چشاند که از دست آنان رنج می بریم و می گرییم. 0 0 آوا 1403/10/4 گلهای خاک: فصل آخر کتاب پابرهنه ها زاهاریا استانکو 4.5 2 صفحۀ 60 آدم هرقدر بد طینت باشد و زندگی هرقدر آدم را کینه توز، سنگدل و بد دهن بار آورده باشد ، گاهگاهی در ساعتی یا حتی لحظه ای هست که محبت قلبش را گرم می کند. 0 0 آوا 1403/10/4 گلهای خاک: فصل آخر کتاب پابرهنه ها زاهاریا استانکو 4.5 2 صفحۀ 91 زندگی از بین نرفته. زندگی با همه ی غضب جنگ نمی تواند از بین برود. 0 0 آوا 1403/10/4 گلهای خاک: فصل آخر کتاب پابرهنه ها زاهاریا استانکو 4.5 2 صفحۀ 53 جنگ... جنگ رو اربابا شروع کردن. _ولی بارش رو گردن ماهاست. 0 0