بریدههای کتاب لا به لای درختان بلوط مهدی ابراهیمی 1403/3/19 - 19:01 لا به لای درختان بلوط مهدیه عیناللهی 3.8 8 صفحۀ 2 "شهره هیچ وقت این مو ها رو نزن. ببین شون آخه" دولا میشوی و گونه نرم و پنبه ای اش را میبوسی و زیر لب میگویی: "عزیز بابا..." دولا میشوم. گونه نرم و پنبه ای اش را میبوسم و جای تو میگویم: "عزیز بابا..." بعد صدایم را کمی آرام تر میکنم و در دل میگویم: "عزیز مامان..." همیشه میخواهم اول نام تو باشد، بعد من. 0 1 فاطره🌱 1404/7/7 - 08:05 لا به لای درختان بلوط مهدیه عیناللهی 3.8 8 صفحۀ 158 خودم را صاحب عزاترین فرد خانه میدانم. هر کسی سرش را گذاشته روی دوش بغل دستی اش و از عمق جان اشک میریزد. اما من به آغوش هر که نزدیک میشوم، بوی عطری که مختص تو نیست پسم میزند. سرم را به نرده های راه پله تکیه میدهم و برای جوانیام که قرار است بدون تو بگذرد گریه میکنم. 0 1 فاطره🌱 1404/7/7 - 08:12 لا به لای درختان بلوط مهدیه عیناللهی 3.8 8 صفحۀ 158 قلبش تند میزند و اشک هایش پشت هم از چشم هایش سرازیر میشوند. میگوید: "مامان پس چرا بابا نمیآد؟!" فکر میکردم جواب سؤالش را گرفته است. بابا دستش را میگیرد و از خانه بیرون میروند. برمیگردند. هر دو سکوت کردهاند. نگاه کودکم غم دارد، اما گریه نمیکند. از بابا تشکر میکنم. زیر گوشم میگوید: " بهش گفتم بابا دیگه نمیآد. اما ما همه مون یه روز میریم پیشش." 0 1 فاطره🌱 1404/7/7 - 09:34 لا به لای درختان بلوط مهدیه عیناللهی 3.8 8 صفحۀ 169 تاب را هول میدهم. میگوید: "نمیخواد، خودم تندتر میتونم برم." یاد کودکیاش میافتم. اگر تو بودی تاب دادن من را قبول نداشت. اگر هم نبودی میگفت: "تندتر هل بده. شبیه بابا." تا مدتها بعد از شهادتت هم همین را میگفت. اما من هیچ وقت شبیه تو هلش ندادم. باید مزه تاب دادنهای تو تا ابد زیر زبانش میماند و فراموشش نمیکرد. 0 1 فاطره🌱 1404/7/7 - 09:36 لا به لای درختان بلوط مهدیه عیناللهی 3.8 8 صفحۀ 169 - "... وقتی بابا تو ماشین افتاده بود، فکر میکردم مثل کارتون تام و جری که هر بلایی سرشون میاد بازم تهش حالشون خوب میشه و بدو بدو میکنن میمونه. همش منتظر بودم بلند شه." 0 1 فاطره🌱 1404/7/7 - 09:45 لا به لای درختان بلوط مهدیه عیناللهی 3.8 8 صفحۀ 172 قدم برداشتم به سمت همان مغازه صدوبیستوسه قدم بالاتر از میدان. فکر کنم تا آنجا شد دو هزار و صدچهلودو قدم. همهاش بین دو و سه شک دارم. بین سهوچهار. اَه اصلاً اعداد چه هستند؟! حالم را به هم میزنند! تا کی باید بشمرم. آن وقت که بودی میشمردم اینقدر قدم با تو! حالا که نیستی میشمارم اینقدر قدم بی تو! 0 1
بریدههای کتاب لا به لای درختان بلوط مهدی ابراهیمی 1403/3/19 - 19:01 لا به لای درختان بلوط مهدیه عیناللهی 3.8 8 صفحۀ 2 "شهره هیچ وقت این مو ها رو نزن. ببین شون آخه" دولا میشوی و گونه نرم و پنبه ای اش را میبوسی و زیر لب میگویی: "عزیز بابا..." دولا میشوم. گونه نرم و پنبه ای اش را میبوسم و جای تو میگویم: "عزیز بابا..." بعد صدایم را کمی آرام تر میکنم و در دل میگویم: "عزیز مامان..." همیشه میخواهم اول نام تو باشد، بعد من. 0 1 فاطره🌱 1404/7/7 - 08:05 لا به لای درختان بلوط مهدیه عیناللهی 3.8 8 صفحۀ 158 خودم را صاحب عزاترین فرد خانه میدانم. هر کسی سرش را گذاشته روی دوش بغل دستی اش و از عمق جان اشک میریزد. اما من به آغوش هر که نزدیک میشوم، بوی عطری که مختص تو نیست پسم میزند. سرم را به نرده های راه پله تکیه میدهم و برای جوانیام که قرار است بدون تو بگذرد گریه میکنم. 0 1 فاطره🌱 1404/7/7 - 08:12 لا به لای درختان بلوط مهدیه عیناللهی 3.8 8 صفحۀ 158 قلبش تند میزند و اشک هایش پشت هم از چشم هایش سرازیر میشوند. میگوید: "مامان پس چرا بابا نمیآد؟!" فکر میکردم جواب سؤالش را گرفته است. بابا دستش را میگیرد و از خانه بیرون میروند. برمیگردند. هر دو سکوت کردهاند. نگاه کودکم غم دارد، اما گریه نمیکند. از بابا تشکر میکنم. زیر گوشم میگوید: " بهش گفتم بابا دیگه نمیآد. اما ما همه مون یه روز میریم پیشش." 0 1 فاطره🌱 1404/7/7 - 09:34 لا به لای درختان بلوط مهدیه عیناللهی 3.8 8 صفحۀ 169 تاب را هول میدهم. میگوید: "نمیخواد، خودم تندتر میتونم برم." یاد کودکیاش میافتم. اگر تو بودی تاب دادن من را قبول نداشت. اگر هم نبودی میگفت: "تندتر هل بده. شبیه بابا." تا مدتها بعد از شهادتت هم همین را میگفت. اما من هیچ وقت شبیه تو هلش ندادم. باید مزه تاب دادنهای تو تا ابد زیر زبانش میماند و فراموشش نمیکرد. 0 1 فاطره🌱 1404/7/7 - 09:36 لا به لای درختان بلوط مهدیه عیناللهی 3.8 8 صفحۀ 169 - "... وقتی بابا تو ماشین افتاده بود، فکر میکردم مثل کارتون تام و جری که هر بلایی سرشون میاد بازم تهش حالشون خوب میشه و بدو بدو میکنن میمونه. همش منتظر بودم بلند شه." 0 1 فاطره🌱 1404/7/7 - 09:45 لا به لای درختان بلوط مهدیه عیناللهی 3.8 8 صفحۀ 172 قدم برداشتم به سمت همان مغازه صدوبیستوسه قدم بالاتر از میدان. فکر کنم تا آنجا شد دو هزار و صدچهلودو قدم. همهاش بین دو و سه شک دارم. بین سهوچهار. اَه اصلاً اعداد چه هستند؟! حالم را به هم میزنند! تا کی باید بشمرم. آن وقت که بودی میشمردم اینقدر قدم با تو! حالا که نیستی میشمارم اینقدر قدم بی تو! 0 1