بریدهای از کتاب لا به لای درختان بلوط اثر مهدیه عیناللهی
1404/7/7 - 08:12
صفحۀ 158
قلبش تند میزند و اشک هایش پشت هم از چشم هایش سرازیر میشوند. میگوید: "مامان پس چرا بابا نمیآد؟!" فکر میکردم جواب سؤالش را گرفته است. بابا دستش را میگیرد و از خانه بیرون میروند. برمیگردند. هر دو سکوت کردهاند. نگاه کودکم غم دارد، اما گریه نمیکند. از بابا تشکر میکنم. زیر گوشم میگوید: " بهش گفتم بابا دیگه نمیآد. اما ما همه مون یه روز میریم پیشش."
قلبش تند میزند و اشک هایش پشت هم از چشم هایش سرازیر میشوند. میگوید: "مامان پس چرا بابا نمیآد؟!" فکر میکردم جواب سؤالش را گرفته است. بابا دستش را میگیرد و از خانه بیرون میروند. برمیگردند. هر دو سکوت کردهاند. نگاه کودکم غم دارد، اما گریه نمیکند. از بابا تشکر میکنم. زیر گوشم میگوید: " بهش گفتم بابا دیگه نمیآد. اما ما همه مون یه روز میریم پیشش."
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.
